باران عشق بود به گمانم...
باران که شدت گرفت همهی اهل خانه چپیدند داخل، پردهی
آبیرنگ و ضخیم ِ جلوی در را چنان منظم کشیده بودند که مبادا قطرهای از
باران به شیشهی در بخورد، هیچ صدایی هم از هیچکدامشان نمیآمد، باران
بارید، پنجره را شست، حیاط را شست، موتور ِ مرد ِ خانه را هم...
چایی تازه دم را ریختم توی لیوان و به سرم زد تا کمی
خنک شود بروم زیر باران، مگر نه سهراب خیلی پیشترها گفته بود: "زیر باران
باید رفت"؟ دستهایم را باز کردم و چرخیدم، باران سردی بود... باد تندی هم
میوزید و صاعقهها و رعدها ترسناک بودند...
آب ازم چکه میکرد بدنم به لرزه افتاده بود...
لیوان
چایی سرد بود و باید بیخیالش میشدم، خود چایی از لیوان هم سردتر، درست
مثل آدمهایی که بیتوجهی و بیاعتنایی میبینند و سرد میشوند، یخ
میشوند...
از خانه بیرون زدم، به خیالم تمام
آدمهای شهر به خانههایشان پناه برده بودند که مبادا خیس شوند و سرما
بخورند... فرصت طلایی قدم زدن در کوچه و خیابانها بود، اما به پیچ کوچه
نرسیده دختری را دیدم که میدوید و باران لحظهای ازش غافل نمیشد، مرا که
دید لبخندی زد و رد شد، لبخندش به دلم نشست حداقل یک نفر را دیده بودم که
در باران میخندید و خودش را در هزارتوی خانه قایم نکرده بود، به وسط کوچه
نرسیده بود که دیدم مردی از آن سر کوچه دوان دوان میآید و چتری روی سر
دارد، طولی نکشید که هر دو به همدیگر رسیدند، دختر خودش را انداخت در آغوش
مرد و مرد چتر را بالای سر او گرفت اما نمیدانم دختر چه گفت که مرد چتر را
بست و دست دختر را گرفت بعد آرام آرام قدم زدند باران هم روی سر و بدنشان
میرقصید...