محرم، هنوز هم محرم است...
بسماللهالرحمنالرحیم...
محرم، هنوز هم محرم است، اما ما آدمها دیگر آدمهای سابق نمیشویم...
محرم ِ آن سالها هوای خاصی داشت، بچه بودم و از محرم همین را یادم مانده که شب عاشورا، مادر یک زیرانداز و کمی خوراکی و آب برمیداشت و میرفتیم امامزاده سلیمانبنعلی، آنجا شلوغ میشد هر دو سه قدم یک زیرانداز کوچک پهن بود و زنی یا زنانی نشسته روی آن، که به صدای روضه گوش میدادند، گریه میکردند، به سینه و پاهایشان میزدند و تا صبح بیدار بودند، سهم ما بچهها، در شبی که میدانستیم حرمت دارد و بازی کردن خوب نیست، نشستن و صحبت کردن با همسن و سالانمان بود، دلمان نمیآمد وسط ِ آن همه قبر تقریبا همسطح با زمین و صدای روضه و فضای شب عاشورا بدو بدو کنیم، حوصلهمان که سر میرفت از خوراکیهای توی سبد میخوردیم، اما در نهایت شب به نیمه نرسیده خوابمان میبرد و مادر پتو رویمان میگرفت که سردمان نشود... بعد از نماز صبح خوابالو بلند میشدیم و رهسپار خانه میشدیم، آن سالها در چنین شبی پدر یا به همراه ِ همکارانش در سطح شهر امنیت برقرار میکردند تا صبح، یا اگر آمادهباش نبودند در کنار بقیه عزاداران بود و سینه میزدند... گاهی هم میآمد کنار ِ ما، به مادر سری میزد و میرفت...
سالها بعد، دختر ِ نوجوانی بودم که حالا در مراسم ِ مذهبی چادر به سر میگذاشتم، با مادرم به حسینیهی محل میرفتم اما باز هم به آخر مراسم نرسیده خمیازههایم شروع میشد، روضهها برای من که هر چیزی را به راحتی قبول نمیکردم کسل کننده بود و روضهخوان برای جذب ِ من ِ نوجوان به پای حرفهایش هیچ برنامهای نداشت، عصر یک عاشورا در همان سالهای نوجوانی، وقتی دستههای عزاداری آمدند و رفتند و خواستیم برگردیم، چون احساس ِ تشنگی امانم را بریده بود مادر از یک ایستگاه صلواتی لیوانی شربت برایم گرفت، لیوان شربت را که به لب بردم نگاه ِ سنگین ِ یکی از پسرانی که در همان ایستگاه بودند را حس کردم، با تعجب نگاهش کردم که لب زد: "دوستت دارم"، به خودم گفتم نشنیدهام، اشتباه لبخوانی کردهام، بقیهی شربت را سر کشیدم و لیوان را در نزدیکترین سطل زباله انداختم و به همراه ِ مادرم وارد کوچه شدیم اما متوجه شدم پسرک دنبال ما میآید، از ترس اینکه آدرس خانه را یاد بگیرد دل توی دلم نبود، نمیدانستم چرا دنبال ما میآید، نمیدانستم عکسالعمل مادرم اگر پسرک را ببیند چیست و نمیدانستم چه خطایی مرتکب شدهام که پسرک را اینطور جسور کرده است... رنگ به رو نداشتم و هر دو دقیقه یک بار از مادرم میپرسیدم سر و وضعم مرتبه؟! و مادرم هر بار براندازم میکرد و میگفت: آره!... آخرش هم نفهمیدم پسرک چرا مجذوب دختری شد که خیلی لاغر بود، قد کوتاهی داشت و نصف صورتش را ابروهایش گرفته بودند... اما خدا را شکر، به کوچهی سوم نرسیده یکی از دوستانش از پشت سر صدایش زد و مشغول صحبت شدند و بعد ما را گم کرد...
سالها بعد که جوان شده بودم و بیشتر برای فهمیدن ِ محرم وقت میگذاشتم، شبهای عاشورا بعد از پایان ِ مراسم ِ حسینیهی محل جمع میشدیم خانهی عمو عباس...
عمو عباس هر سال عاشورا نذری میداد و به همین دلیل شب قبل فامیل جمع میشدند آنجا، مردها توی حیاط عدهای دور دیگها و عدهای آنطرفتر مشغول ِ صحبت بودند، خانمها توی خانه وقتی کارها تمام میشد، زیارت عاشورا میخواندند، سُفره میگرفتند، مداحی میکردند و نیمهشب که میشد هر دو سه نفری مشغول صحبت میشدند، حالا اگر این وسط خانوادهای قصد رفتن میکردند یا کسی از خانمها و دختران داخل ِ خانه برای کاری به حیاط میآمدند پسران ِ نوجوان و جوان ِ فامیل همه چشم میشدند تا اول هضم کنند فلانی دختر کیست و بعد حساب کتاب کنند که الان چند سال دارد و ماشالله از سال قبل، یا عروسی فلانی به اینور چقدر خانوم شده است!
محرم ِ این سالها اما، خانهی عمو عباس هم خلوتتر است، عمو عباس پنج سال است که فوت کرده، پنج سال است که بابا باید صبر کند همهی فامیل بروند و بعد او برای استراحت به خانه برود، سه سال است که وقتی بابا نماز صبح را میخواند و میخواهد به خانه برگردد به جای اینکه مادرم را صدا بزند من یا خواهرم را صدا میزند...
حالا شاید پسران، دختران فامیل نزدیک را بیشتر دیده باشند یا دستکم زودتر بشناسند اما دلها از هم فاصله گرفته است... حالا سعی میکنم کمتر به حسینیهی محل بروم و چند سالی میشود هیئت دیگری را انتخاب کردهام، چون حسینیهی محل ِ قدیممان است، هر وقت میرویم باید یک ساعت به همسایههای قدیمی جواب پس بدهیم که چه میکنیم، کداممان درس میخواند، کداممان ازدواج کرده، کداممان مجرد است و وقتی به خودمان میآییم که حاج آقا خداحافظی میکند و میرود...
این سالها خیلی میترسم از اینکه بعد از محرم همان آدم ِ قبل از محرم باشم و هیچ استفادهای نکرده باشم...
خدایا، به حق ِ این شبهای بزرگ، دست ما را بگیر که حسینی شویم و حسینی بمانیم...