باز آمد بوی ماه ِ مدرسه...
با خواهرم توی بازار و از بین دستفروش ها رد می شدیم که چشممان به دفتر و مدادها افتاد، جامدادی ها و جعبه های مداد رنگی، پاک کن های جورواجو و مدادتراش های جالب، یک لحظه فراموشمان شد که برای چه چیزی به خرید رفته ایم، یکهو دلم هوای مدرسه را کرد، بوی نویی ِ کیف و کتاب، رنگ و وارنگ بودن ِ مدادها و دفترها، حساسیت برای نگهداری از همه ی وسایل ِ مدرسه، که البته همان یک ماه ِ اول جواب میداد :دی
یکهو دلم همان روزهای سرخوشی ِ قبل را خواست، روزهایی که می دانستیم وسط های آذر که برسد از مدرسه رفتن خسته می شویم ولی باز هم شهریور که می شد تند تند در پی خریدن ِ روپوش ِ مدرسه و کیف و کفش و دیگر وسایل بودیم... دوستانمان را که می دیدیم حرفهایمان حول و حوش ِ وسایلمان چرخ می زد:
" یه دفتر خریدم طرح سیندرلا داره، اینقده نازه"
"من یه جعبه مداد رنگی خریدم اینقده خوشگلهههههه"
"کیف من جای قمقمه دارهههه"
اما همه ی اینها به کنار، اگر در اطرافمان یکی از همین بچه های مدرسه ای را می دیدیم که توان ِ خریدن و نو کردن ِ هیچ چیزی را نداشت، یکهو عذاب وجدان تمام ِ وجودمان را می گرفت، به جای صحبت از طرح و رنگ ِ کیف و دفترمان ترجیح می دادیم همه ی وسایلمان را جایی پنهان کنیم که نکند دوستمان ببیند و حسرت بخورد...
البته خدا را شاکرم، که هر چند آن موقع ها قشر ِ متوسط ِ جامعه بودیم ولی آرزوی هیچ چیزی به دلمان نماند و پدر و مادرم با خریدن ِ کیف و کفش و دفتر و سایر ِ وسایل، حتی روپوش برای آن دوست ِ مذکور باعث می شدند که احساس بهتری داشته باشیم...
خدایا، این اول ِ سالی (اول ِ سال ِ تحصیلی)، هیچ بچه ای رو حسرت به دل نذار و هیچ پدر و مادری رو شرمنده نکن :)