جبر و اختیار
از ابتدای خیابون مطهری رو پیاده رفتم، با اینکه هوا گرم بود و کفشم مناسب ِ پیادهروی نبود اما دوست نداشتم سوار ماشین بشم و زود برسم، هنوز یک ساعت وقت داشتم و میتونستم هم پیادهروی کنم و هم فکر کنم... از همون ابتدای خیابون به خودم یادآوری کردم که: "من هر لحظه که بخوام، میتونم تاکسی بگیرم، هیچ اجباری برای پیادهروی نیست، اما دوست دارم پیادهروی کنم و به محض ِ خسته شدن، کافیه وایسم کنار خیابون و سوار تاکسی بشم" این یادآوری برای جلوگیری از خسته شدن خیلی تاثیرگذار بود و به نظرم یه قانون ِ ثابت شدهست، که تا وقتی اجبار نباشه و بدونیم توی انتخاب کردن یا انتخاب نکردن ِ یک چیز اختیار داریم تحمل ِ شرایط ِ سخت خیلی آسونتر میشه، اما وقتی که بدونیم مجبوریم شرایط رو حتی اگر سخت باشه تحمل کنیم، خواه ناخواه اون شرایط سختتر میشه.
مثل ِ روزای عادی ِ سال که تشنهمون میشه ولی چون میدونیم هر لحظه اراده کنیم میتونیم بریم آب بنوشیم، شاید کمی تنبلی کنیم و کارهای دیگهمون رو انجام بدیم و بعد بریم سراغ ِ خوردن ِ آب، اما ماه رمضون که میدونیم نباید چیزی بخوریم، حتی یه تشنگی ِ ساده برامون سخت میشه.
رسیدم اول ِ خیابون ِ امامخمینی(ره)، یه لحظه مکث کردم که با خودم فکر کنم هنوز باید پیادهروی رو ادامه بدم؟ هوا خیلی گرم بود، بخاطر ِ رفتن به بوشهر روزه نبودم اما چون نمیتونستم و دوست نداشتم چیزی بخورم فرقی با یه آدم ِ روزهدار هم نداشتم، نگاهی به ساعت کردم بیست دقیقه تا شروع ِ جلسه وقت بود، خسته نبودم اما به شدت هوا گرم بود و حالم داشت بد میشد، ولی باز هم به خودم گفتم: "یکم دیگه ادامه میدم هر وقت حالم بد شد یا خسته شدم تاکسی میگیرم، وقت هم که دارم" و باز پیاده رفتم، دقیقاً سر ِ ساعت ِ 10 رسیدم به محل ِ جلسه، بقیه خبرنگارها رو هم دیدم که یکی یکی دارن وارد ِ شرکت میشن، تا خواستم از خیابون برم اونطرف، یه آقایی ازم آدرس پرسید، یه کولهی رنگ و رو رفته روی دوشش بود، لباسهاش تمیز بود هرچند به نظر میاومد نو نباشن، موهاش کمی ژولیده بود، اما چشمهاش برق میزد، یه لبخند هم رو لبش بود، بهش توضیح دادم از کدوم سمت بره ولی تاکید کردم اگر میخواد زودتر برسه با ماشین بره، چون کمی دوره، یه نگاه به روبروش انداخت و گفت: نه میخوام پیاده برم، از بزرگراه ِ امامعلی(ع) تا اینجا رو پیاده اومدم.
تقریبا سه برابر ِ چیزی بود که من پیادهروی کرده بودم، وقتی تعجبم رو دید، گفت: یک سال زندان بودم، امروز آزاد شدم، بخاطر ماه رمضون بهم عفو خورد... یکسال میشد اینطوری راه نرفته بودم... میخوام بلیط بگیرم برم بندرعباس.
خوشحال شدم، بهش تبریک گفتم و دوباره گفتم: ولی راه دوره، تو این هوا اذیت میشید، یه تاکسی بگیرید، بهش بگید آدرس رو.
دوباره با همون چهرهی پر انرژی گفت: نه میخوام راه برم، ماشینا و خیابونا رو نگاه کنم، با آدما حرف بزنم، حالا هر وقت خسته شدم تاکسی میگیرم.
تشکر کرد و رفت. داشتم از خیابون رد میشدم و به تاثیر ِ جبر و اختیار فکر میکردم، حق داشت بعد از یک سال گرمای بوشهر رو تحمل کنه و لذت ِ همصحبتی با آدمها و پیادهروی توی خیابون و تماشای ماشینها رو بچشه، حالا فوقش هر وقت خسته شد تاکسی میگرفت...
دقیقا همینطوره من قبلنا هفته به هفته یادم نمیفتاد آب بخورم :دی
الانمو ببین چه وضعی دارم :((