من و تولد همینالان یهویی، من و مرگ همینالان یهویی
- بهش گفتن: "دیگه فایدهای نداره، بعد ده سال دوا درمون، دیگه هیچ راهی برای بچهدار شدنت وجود نداره"، توی تموم این سالها به فالگیر و رمال هم رو آورده بود، حالا دیگه اعتقادشو به اونا هم از دست داده بود، دکترا که آب پاکی رو ریختن رو دستش، رفت کنج خونشون زانوی غم بغل گرفت و گریه کرد، غذا نخورد و گریه کرد، نخوابید و گریه کرد، ناامید شد و گریه کرد، ولی بعد یه ماه، از خونه اومد بیرون، لباس رنگی پوشید، بعدشم یه کاغذ گذاشت روبروش و نوشت، برنامه ریخت برای زندگیش، برای سفرهایی که نرفته بود و کارهایی که نکرده بود، بالاخره باورش شد بچه توی سرنوشتش نیست، درس خوند و درس خوند و درس خوند، درست موقعی که قرار شده بود فردای اونروز بره خارج کشور برای تحصیل، فهمید بارداره... یه آدم دیگه همینقدر یهویی داشت به این دنیا میومد... فارغ از برنامه هایی که مادرش برای زندگیش ریخته بود.
- از خونشون اومد بیرون و وارد ساختمون روبرویی شد، آسانسور رو زد و رفت طبقه 4، پیش خیاط، گفت لباسم رو برای امشب میخوام، وقتی کارش تموم شد، آسانسور طبقه همکف بود، یکی توی این فاصله رفته بود پایین، دوباره دکمه رو زد... در آسانسور باز شد رفت داخل و سقوط کرد... به همین سادگی یه آدم دیگه همینقدر یهویی از این دنیا رفت.
(آسانسور مونده بود طبقه ی همکف، به طرز ناباورانهای در اتاقک آسانسور باز شد، بدون اینکه زیر پاشو نگاه کنه رفت جلو، سقوط کرد پایین و روی آسانسور افتاد... حالا همه دارن به صورت فنیمهندسی این مسئله رو بررسی میکنن، اما اون آدم دیگه برنمیگرده)
تولد و مرگ همینقدر یهویی اتفاق میفته، به برنامهریزی آدم هم کاری نداره، به اینکه آدم به چه کسایی علاقه داره یا از چه کسایی متنفره، به اینکه چقدر کار عقب مونده داره یا چه اتفاقاتی بعدش میفته... وقتی عمیقاً بهش فکر میکنم با خودم میگم: "چقدر فرصت کمی دارم" ولی بعدتر با خودم میگم: "شاید اصلا فرصتی ندارم"...