ترس ِ از دست دادن
وقتی یکبار کسی یا چیزی را از دست بدهی ترس ِ دوباره از دست دادن توی بدنت میماند، کوچکترین اتفاقی این ترس را از اعماق ِ وجودت میکشاند میآورد بالا و میرساند به چشمهات، به گلویت، بغض میشوی و شروع میکنی به لرزیدن... منطق را نمیفهمی... ترس تمام ِ وجودت را میگیرد.
وقتی مامان، شبانه در بیمارستان ِ شهری که غریب بودیم فوت کرد آن کسی که از شدت ِ شوک ِ وارده از حال رفت، من بودم... آن کسی که زانوهایش انگار فلج شده بودند و به زمین افتاد، من بودم... از حال ِ بقیه چیزی نمیگویم چون واقعا در آن موقعیت کسی حواسش به دیگری نبود... اما نمیدانم چرا در همان موقعیت ِ بد چشمم که به پدر افتاد که سرش را روی شانهی عمو گذاشته بود و با گریه میگفت: "عزیزم رفت" یکهو دلم خواست ضعیف نباشم... اگر ما مادرمان را از دست داده بودیم، او تمام ِ عشق و امیدش را از دست داده بود، رفیق ِ بیست و چند سالهاش را از دست داده بود، همدم و همراه ِ روزهای خوب و بدش را از دست داده بود و اگر ما احساس تنهایی میکردیم، تنهایی ِ او صدها برابر بیشتر از ما بود که حالا مجبور بود علاوه بر غمی که در دل دارد هم پدر باشد و هم مادر، ما مادرمان را از دست داده بودیم اما پدر را داشتیم، برادر داشتیم، خواهر داشتیم. اما پدر، داغ پدر و مادر دیده بود و داغ دو برادر دیده بود و حالا عشق ِ زندگیاش را... وقتی دستهای پدر دور شانههایم حلقه شد دلم خواست بچه شوم و در آغوشش ساعتها گریه کنم اما نمیدانم چرا دلم خواست دیگر ضعیف نباشم و در همان بیمارستان با آنهمه اندوهی که داشتم سجدهی شکر به جا آوردم و گفتم: "خدایا قطعا این برای ما بهتر بود که تو صلاح بندههاتو بیشتر از خودشون میدونی"... تمام ِ آن شب گریه کردم، فردای آنروز هم گریه کردم اما حواسم بود برادرم لباس ِ مناسب بپوشد تا دچار تب و لرز نشود، گریه کردم اما حواسم بود پدر قرصهایش را به موقع بخورد، گریه کردم اما حواسم بود خواهرها هم گریه کنند و هی غم را درون ِ دلشان تلنبار نکنند، اما کم کم گریههایم به بغض تبدیل شد، آنقدر به خودم تلقین کرده بودم که باید قوی باشم که دیگر به زور اشکهایم از چشمم بیرون میآمدند و هی در دلم تلنبار میشدند و هی غمم را قورت دادم، بغضم را قورت دادم حتی یکباره تمام ِ حجم ِ تلخ ِ یتیم شدنم را قورت دادم و معدهام بنای ناسازگاری گذاشت، هی حرص خوردم و بروز ندادم و چند کیلو وزنم بیشتر شد، چند کیلو غم...
بعدها همین گریه نکردنها و فریاد نزدنها مایهی افسردگیهای روحی شد، حالا بعد از گذشت ِ مدتی از فوت ِ مادر میفهمیدم که در آن موقع گریه کردن از ضعف نبود و نیازی نبود تا به آن حد قوی باشم... اما کار از کار گذشته بود...
داشتم میگفتم: وقتی یکبار کسی یا چیزی را از دست بدهی ترس ِ دوباره از دست دادن توی بدنت میماند، کوچکترین اتفاقی این ترس را از اعماق ِ وجودت میکشاند میآورد بالا و میرساند به چشمهات، به گلویت، بغض میشوی و شروع میکنی به لرزیدن... منطق را نمیفهمی... ترس تمام ِ وجودت را میگیرد.
دیروز تمام ِ آن روزهای تلخ ِ پایانی ِ سال ِ 92 و روزهای تلخ ِ آغازین ِ سال ِ 93 در ذهنم مرور شد... همان مشکل، همان اتفاقات... ترس ِ خفته در وجودم بیدار شده بود... ترس ِ دوباره از دستدادن ، ترس ِ دوباره غم دیدن، ترس ِ تنهایی...
هی عکسها و نوشتههای پزشک را برای این و آن فوروارد میکردم که: "این یعنی چی؟ خطرناکه؟ خطرناک نیست؟ درمان میشه؟" و باز هم میترسیدم...
اما امروز باز هم میخواهم گریههایم را قورت بدهم، ترسم را باز هم بخوابانم در اعماق ِ وجودم و اجازه ندهم هی بیاید پشت ِ پلکهام و بترساندم، آدم وقتی میترسد توکلش را هم از دست میدهد، منطقش را هم از دست میدهد...
فقط یک خواهش از شما دارم... میشود برای پدرم دعا کنید که سلامتیاش را دوباره به دست بیاورد؟
+ طبق قرارمون سفرنامه تا آخر نوشته میشه + پست ِ نتیجه گیری.
خدا رحمتشون کنه!
خدا به پدر گرامی سلامتی عنایت کنه و سایشون بالای سرتون باشه!
خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه.
ان شاءالله سلامتی ِ همه ی مریضا.