122. یک اتفاق ساده ی معمولی
1- توی شب های دهه ی اول ِ محرم، هر جا رفتم مراسم حداقل یک بار یکی بود که لپمو بکشه ولی متاسفانه یه طرف رو میکشیدن... و از اونجایی که فضا، فضای کاملا معنوی بود و اونایی که لپم رو میکشیدن اکثراً خانم های بالای 50 سال بودن یه خورده استثنائاً خجالت میکشیدم بهشون بگم اونوری هم بکشید... و اینطوری شد که الان حس یه وری شدن بهم دست داده :|
و طبق پستی که توی کانالم گذاشتم:
به دوستان و خویشان و نزدیکان و مریدان و محبان و دشمنان و سایر بستگان آن بانو (که من باشم) بیاموزید، که بانو بیماری متقارن داره یا لپشو نکشید یا وقتی می کشید هر دو طرف رو بکشید بانو یه وری میشه :|
2- فاز ِ مریضی ِ من از اون پنج شنبه ای شروع شد که دوشنبه ی آینده اش (:دی) ماه محرم شروع می شد... میخواستم برم جلسه برخلاف عادتم که اصلا امکان نداره صبحانه نخورم از خونه ی دوستم (شهر خودمون نبودم) با این هدف که حالا توی راه از سوپرمارکت یه چیزی میگیرم زدم بیرون و تازه زمانی که وارد داد.گستری شدم یادم افتاد چیزی نخریدم. خودمو زدم به بیخیالی ولی اون بیخیال من نشد و سردرد و معده درد شروع شد، روی میز هم شکلات و فلاسک چایی و سلام خدافظ (های بای) و کاپوچینو هم بود اما خب نمیدونم چرا استفاده نکردم و ساعت 12 که جلسه تموم شد نمیدونم با چه حالی خودمو به ماشین آقای همکار رسوندم و اون دو ساعتی که توی راه بودیم چند دفه کنار جاده توقف کرد که هی آب بزنم صورتم اما وضعیت من از حالت ِ رو به موت تغییری نکرد و نهایتا همین که به بندر رسیدیم منو بردن درمانگاه و نتیجش شد سرم و یه مشت قرص و دوا و منی که اصلا قرص و اینا رو دوس ندارم و بعد از اون مثلا یکی از دوستان پیام میداد حالمو بپرسه میگفت: معدت خوب شد؟ میگفتم هعی... بهتره امروز سردرد هم بهش اضافه شده و فرداش میگفت: معده درد و سردردت خوب شد؟ میگفتم همچنان وجود دارن و سرگیجه هم اضافه شده و به همین منوال پیش رفت تا این لحظه که سرگیجه و سرما خوردگی دارم :دی و سمت راستمم نمیدونم چرا لثه ام درد میکنه و ورم کرده فکر کنم دارم دندون در میارم :|
3- اون جلسه که همون روز پنجشنبه رفتم داد.گستری ما رو هدایت کردن سمت یه سالنی ما هم رفتیم نشستیم و تا سه دقیقه به شروع جلسه رسما هیچ خانمی نیومده بود و من میون تعداد زیادی آقای کت شلواری و تعداد زیادی آقای رو.حانی بودم به همکارم میگم مطمئنی اینا همه اهالی رسانه هستن؟ میگه آره... بعدشم یه سری جزوه بینمون پخش کردن که هرچی زیر و روش کردم ازش چیزی سر در نیاوردم... بعد سه تا خانوم هم اومدن و یه خورده راحت تر شدم ولی به دلیل اینکه توی سالن جا نبود و همینطور داشت به تعدادمون اضافه می شد ما رو بردن به یه سالن بزرگ تر و بعد تازه فهمیدیم این سالن مربوط به جلسه ی قُضّات و وکلا هست و ما رو اشتباهی راهنمایی کردن اونجا، نهایتا من و همکارم و دو سه تا دیگه که یکیشون هم خانم بود از سالن خیلی شیک اومدیم بیرون و رفتیم یه سالن دیگه که اهالی رسانه اونجا بودن... جزوه ها رو هم ازمون گرفتن اما نمیدونم آقای همکار چطوری جزوه رو با خودش آورد :دی
4- دوست ندارم هرزنامه ها بمونن و معمولا اونایی که الکی هستن و واقعا هرزنامه هستن (رمزهای ارسالی از طرف دوستان نیستن) رو پاک میکنم... یه مدت یادم رفته بود اونجا رو چک کنم امروز با تعداد زیادی هرزنامه مواجه شدم که نخونده همه رو پاک کردم. امیدوارم چیز خاصی بینشون نبوده باشه :دی
5- یه اکیپ هستیم که هر چقدر در طول سال گرفتار باشیم و مشغول زندگی خودمون باشیم اما روز عاشورا به صورت خودجوش دور هم جمع میشیم، البته داداشم اولش با هیئت هست و بعدش به ما ملحق میشه.
6- چندین ساله که مرتبا هر کسی تکرار میکنه، توی جمع، توی فیلم و سریال، توی برنامه های روانشناسی، تو کانال، اینستاگرام، وبلاگ و هزار جای دیگه، که آی مردم سرتون تو زندگی خودتون باشه و کاری به مسائل شخصی بقیه نداشته باشین اما فکر نمیکنم تاثیر چندانی داشته باشه و نهایتاً آدما همونایی هستن که بودن... حتی خیلی از همونایی که این شعار رو میدن هم اگر یه مدت زیر نظر بگیریمشون متوجه میشیم در طول روز سرشونو تا گردن تو زندگی خیلیا میبرن!!!
7- کاش یاد بگیریم و بدونیم که عاشورا تموم نشده و چیزی فراتر از ده شب عزاداری و گریه و زاریه...
هفت.حقیقت محضه
مواظب خودم هستم ولی نمیدونم چی میشه هی :دی