از رنجی که میبرم...
این روزها به هر چیزی چنگ میزنم برای دوباره لذتبردن از چیزی به نام «زندگی». البته این هر چیزی یعنی آن چیزهایی که خودم فکر میکنم نتیجهای داشته باشد. بعضی روشها را هم که از نتیجهشان مطمئنم مصداق ِ «دست ِ ما کوتاه و خرما بر نخیل»اند. بگذریم...
با دوستی قرار گذاشته بودیم سفری کوتاه به شیراز داشته باشیم که حال و هوای هر دوی ما عوض شود. باید یک سری کارها را هماهنگ میکردیم که سفر از طرف دوست، کنسل شد. حس خاصی به رفتنمان نداشتم. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. دلیل ِ دوست هم قابل درک بود. پس از لغو شدنش ناراحت نشدم.
همان روز اولین جلسه کلاسم را شروع کردم و از روند آن راضی بودم. اما برخلاف چیزی که فکر میکردم تاثیری در حال روحیام نداشت.
دیروز در یک اقدام کاملا هیجانی نامهای بلند بالا برای خودم نوشتم. اینبار برخلاف همیشه خودم را سرزنش نکردم و سعی کردم دست نوازشی هم بر سر خودم بکشم. هیچ راهکاری هم برای خودم ارائه ندادم و فقط حرف زدم و کمی دلم را سبک کردم. بعد هم نامه را پاره کردم تا اثری از آن در روزهای بعد ِ زندگیام نباشد.