چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ق.ظ
قرار شد یکی از تمرینهایمان این باشد که روایت یک ماجرا را تغییر دهیم، صحبتهای استاد هنوز تمام نشده بود اما ذهن من پر کشیده بود به یکشنبهشبی که صبح فردایش نوبت عمل قلب مادرم بود. به این فکر میکردم که اگر زندگی و تقدیر آدمها هم مثل نوشتن، در دستان ما بود چه خوب میشد.
میتوانستم ماجرای آنشب را دقیقا از همان نقطهای که توی بیمارستان، روی تخت کنارش نشسته بودم و گفت: «برام آیتالکرسی بخون، همونطوری که بابات میخونه». تغییر دهم. یکبار خواندم و گفت: «نه، بابات یه جور دیگه میخوند». میتوانستم ماجرا را از اینجا تغییر دهم، که مرا به زور و به بهانه قرصهای پدر نفرستد پایین، که خواهرم خبر بدتر شدن حالش را به ما ندهد، که روی زمین ننشسته باشم و به خدا التماس کنم، که نیمهشب وقتی منتظر خبری از CCU هستیم ناگهان دستهای عمو مرتضی روی شانه پدر ننشیند و بعد گریه سر دهد و از آن به بعد دنیا دیگر هیچ رنگی نداشته باشد.
میتوانم همه اینها را تغییر دهم. یا اصلا ماجرا را به شکلی روایت میکنم که پای مادرم اصلا به بیمارستان باز نشود، قلب مهربانش تا هنوز هم بتپد، هنوز هم صدایش شور و شوق خانه باشد و وجودش گرمابخش زندگیمان.
کاش تقدیر جور دیگری بود، کاش خدا نوشتن این بخش از زندگی را به عنوان تمرین هم که شده به ما میسپرد.
یک جای کار میلنگد، ظاهراً فقط یک زن از دنیا رفته است، اما وقتی به گذشته برمیگردم، خانوادهای را میبینم که در همان شب جا ماندهاند. آنهایی که سوار ماشین عمو و دائی شدند و به خانه برگشتند، ما بودیم، آدمهای جدیدی که با آدمهای پیش از آن فرق داشتیم. اما آن خانواده، آن مرد، آن پسر و آن دخترها. همانجا، دقیقا در حیاط بیمارستان بنتالهدی بوشهر جا ماندند. خدایا، در نوشتن این تقدیر، فکری به حال این کاراکترهای فراموششدهی داستان نکرده بودی؟
نویسنده : بانوچـه ⠀