دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ
به سال جدید نزدیک میشیم انگار قبل از اینکه خونهتکونی رو شروع کرده باشم، روزگار برام دلتکونی رو خواب دیده بود. از یه ماه پیش به اینور اتفاقاتی افتاده که خلاف خواست ِ قلبی ِ قبلیم، آدمهایی رو توی دلم چند پله پایینتر کشیدم تا رنج ِ کمتری بکشم. اوایل سخت بود. حس فیلمهای جنگی ایران و عراق رو برام تداعی میکرد، اونایی که توی اردوگاههای اسرای ایرانی و حول داستانهاشون بود. سکانسهایی که اسرای ایرانی مجبور بودن هر روز صبح به محض بیدارشدن از خواب، از روی شیشههای خُردشده رد بشن و با درد و زجر روحی و جسمی فراوان و زخمی که هر روز تازه میشد شکنجههای تازهتری رو تجربه کنن اما از هدفشون دست نکشن. تهش کنار اومدن با اون درد و زخم. نه که دیگه دردشون نگیره. نه که دیگه پاشون خون نیاد. نه. اما کنار اومدن و پذیرفتن که بالاخره هدفی که انتخاب کردن این سختی رو هم داره. من هم پذیرفتم و از وقتی پذیرفتم برام قابلتحملتر شد.
این مدتی که ننوشتم خیلی اتفاقها افتاده که دوست داشتم با شوق بیام در مورد یکی از مهمتریناش صحبت کنم اما فعلا صبر میکنم و منتظر نتیجه میمونم. عوضش ترجیح میدم در مورد اتفاق تازهای که برام افتاده صحبت کنم. چند وقت پیش داشتم با یک نفر در مورد تعطیلات عید صحبت میکردم که چه برنامهای بریزیم؟ و در مورد دغدغهای که هر سال برام تکرار میشه حرف میزدم که گفت: بهتره بذاریم عید برسه ببینیم چی میشه، تا اون موقع ممکنه هزار تا اتفاق بیفته.
اون روز با خودم فکر میکردم مثلا چه اتفاق تازهای قراره بیفته وسط این روزمرگی و یکنواختی؟ چهارشنبۀ هفتۀ قبل، رفتم بندر گناوه که در سالگرد فوت دخترعموم یک ساعتی سر مزارش باشم، پنجشنبه خبر فوت مادربزرگم رو شنیدم. مادربزرگی که بالاخره بعد از چند سال بیتابی و دلتنگی برای دخترش به دیدنش رفت و حداقل دیگه هر بار ما رو میبینه به یاد مادرم چشماش خیس نمیشه. نمیدونم چی بگم یعنی الان که این سطرها رو مینویسم باز به مرحلۀ پذیرش رسیدم. پذیرش برای من همیشه نجاتدهنده بوده. و خوشحالم که تونستم زود به این مرحله برسم. دلتنگم. نگرانم و هنوز داغ این مصیبت برام تازهست. اما پذیرش باعث میشه دست از زندگی نکشم.
شب قبل از فوت مادربزرگم من و رفیق بالاخره بعد از مدتهای طولانی با همدیگه رفته بودیم بیرون. اون شب حس کردیم دوباره برگشتیم به شیطنتهای سابقمون. سرخوش بودیم. شاد بودیم. میخندیدیم. و چقدر حال روحیمون بهتر شده بود. حس میکنم بعد از اون همه اتفاق تلخی که برام افتاده بود خدا این شارژ روحی رو برام قرار داد تا بتونم مصیبت جدید رو تاب بیارم. نمیخوام اشتباهی که به جبر فامیلها برای فوت مادرم مرتکب شدم رو دوباره تکرار کنم. نمیخوام خیلی زود در جلد یک آدم قوی فرو برم. میخوام اینبار اجازه بدم هر وقت دلم خواست گریه کنم. زانوی غم بغل بگیرم و از دلتنگی حرف بزنم. چون که این حق منه. این سوگ به پذیرش نیاز داشت. چیزی که اطرافیانم برای مرگ مادرم از من دریغ کردن و فوری لباس آدم قوی رو بهم پوشوندن و گفتن تو گریه نمیکنی تو زانوی غم بغل نمیگیری تو دلتنگ نمیشی و تو برمیگردی به زندگی معمولی و شاد چون پدر و برادرت نباید متوجه بشن که ناراحتی. و در نتیجه این سوگ ِ ناتمام در من ریشه زد و رشد کرد و تمام وجودم رو گرفت. فروردین امسال میشه هشت سال.
هشت ساله که من هنوزم احساس میکنم تازه مادرم رو از دست دادم.
نویسنده : بانوچـه ⠀