یک سال گذشت
یک سال گذشت؟ میگذره. یک سال هم میشه و میگذره. اصلا باورم نمیشه. چقدر حرف برای گفتن هست و نیست. چقدر پر از حرفم و در عین حال تهیام. چقدر نسبت به آخرین پستم احساس غریبی بیشتری دارم. چقدر تلخ. چقدر عجیب.
یک سال گذشت؟ میگذره. یک سال هم میشه و میگذره. اصلا باورم نمیشه. چقدر حرف برای گفتن هست و نیست. چقدر پر از حرفم و در عین حال تهیام. چقدر نسبت به آخرین پستم احساس غریبی بیشتری دارم. چقدر تلخ. چقدر عجیب.
چقدر دلتنگ اینجا و شما بودم. الان که این صفحه جلوم بازه اونقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از کجا و چطوری بگم. حس عجیبیه و راستشو بخواین یکم احساس غریبی هم میکنم. باید به خودم فرصت بدم.
تابهحال خودتان را گم کردهاید؟ یک سال و شاید بیشتر از یک سال خودم را گم کرده بودم. میدیدم بعضی آدمها از من فاصله میگیرند و بعضیها کاملا ترکم میکنند و نمیدانستم چرا؟ میدیدم بعضیها دارند صبوری میکنند و سعی میکنند بمانند، میفهمیدم آشنا هستند؛ اما نمیدانستم چه کسی هستند و اصلا خودم چه کسی هستم؟ یکسری خاطرات برایم پررنگ شده بود و عذابم میداد و یکسری کاملا از ذهنم پاک شده بود انگار هیچوقت آنها را تجربه نکردهام. انگار در دریا غرق شده باشم و به حبس ابد در قعر دریا محکوم شده باشم. یک دنیای عجیب و غریبه و البته دور و بیخبر از دنیای واقعی، از دنیایی که به آن تعلق داشتم؛ دنیایی که خودم را به من میرساند. گاهی مدام دستوپا میزدم تا خودم را به سطح آب برسانم و به یاد بیاورم ساحل کدام طرف است و چقدر باید شنا کنم که خودم را به ساحل برسانم، که نجات پیدا کنم. یا دستکم فریاد بزنم و از آدمهای غریبه و آشنا درخواست کمک کنم. اما گاهی ناامید و نابلد و مستأصل در همان عمق زیاد میماندم. به اطرافم نگاه میکردم و فکر میکردم تا ابد به زندگی در این دنیای پایین و ناشناخته در بیخبری کامل دچارم.
حالا حس میکنم سرنخهایی به دستم رسیده است که مرا دوباره به سطح آب آورده. ساحل را از دور میبینم و چهرهی آدمها برایم آشناتر است. حس میکنم اگر دست و پا بزنم و از خستهشدن نترسم، بالاخره یک روز به ساحل میرسم. ساحلی که مرا به دنیای واقعی و خود واقعیام خواهد رساند.
﷽
با سلام
به مدد الهی قصد داریم برای هشتمین سال متوالی، در ماه مبارک رمضان با همراهی همدیگر چندین ختم قرآن به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) و حاجت روایی شما شرکت کنندگان داشته باشیم.
به دلیل اعمال نظم در برنامه ریزی و عدم تکراری بودن سهمیه هر فرد در طول ماه مبارک، میزان سهمیه روزانه ای که هرکس برای خودش اعلام میکنه ثابت هست و قابلیت تغییر در طول ماه رمضان ندارد.
برنامه روزانه قرائت قرآن، هر روز از طریق این کانال و وبلاگ رمز حیات در این صفحه ( لینک ) اطلاعرسانی میشه.
جهت شرکت در این ختم قرآن، لطفا نام خودتون همراه با سهمیه قرائت روزانه تون که می تونه از یک صفحه تا چند جزء باشه رو در قسمت نظرات همین پست بنویسید.
مهلت ثبت سهمیه از هم اکنون تا روز آخر ماه شعبان (۲ فروردین)
بابت اشتراک این پیام با دوستانتون، سپاسگزاریم. 🌹
از اینکه در رنجم، غمگینم! اما از اینکه هنوز تهماندهی امیدی باقیمانده تا از این رنج خلاص شوم خوشحالم.
از اینکه اینروزها میتوانست شکل بهتری داشته باشد و ندارد، غمگینم! اما از اینکه قرار نیست اجازه دهم روزهای پیش ِ رو مثل این روزها باشد، خوشحالم.
از اینکه پیش از این، آدمهای اشتباهی را دوست داشتم، غمگینم! اما از اینکه آنقدر فرصت داشتم که متوجه شوم آنها لیاقت ِ دوستداشتهشدن را نداشتهاند، خوشحالم.
یازده ساله بودم که خبر عاشقشدنت را اتفاقی فهمیدم و 14 ساله بودم که یکشب با دستهگل و شیرینی به خانهمان آمدی. بعد از آن شب رفت و آمدت به خانهی ما از قبل هم بیشتر شد. دفتر شعرهای عاشقانهات را هنوز هم یادم هست و امضای مخصوصت. تو تبدیل شده بودی به برادر بزرگتر ما و آنقدر شیطنت داشتی و سرزنده بودی که همیشه شور و شوقت به اطرافیان تزریق میشد. نه بیماریات را توانستم هضم کنم و نه رفتنت را. این سنگ سرد و بیروح مزار که نام تو را یدک میکشد اینجا چه میکند؟ چرا حقیقت اینقدر محکم توی صورت آدم میزند؟ چگونه میتوانم باور کنم کسی که آنقدر پر از شوق زندگی بود حالا دیگر نیست؟ تو هنوز خیلی جوان بودی برای آن که نباشی. خیلی انگیزه داشتی برای آن که نخواهی زندگی کنی. خیلی زندگیکردن بهت میآمد. تو آدم نبودن، نبودی. آدم خوابیدن و بیدار نشدن، نبودی. این سنگ قبری که اسم تو را رویش حک کردهاند بیشتر به یک شوخی ِ زشت میماند. مهران وقتی خبر فوتت را شنیده بود گفته بود این هم لابد یکی از همان شوخیهای وحید است. میبینی؟ با وجود اینکه این چهار-پنج ماه اخیر بیمار بودی اما هیچکس رفتنت را باور نکرده بود. چطور میشود بعد از این یک زندگی عادی داشته باشیم و یاد تو نیفتیم؟ تو همهجا کنارمان بودی. جوری کنارمان بودی که حالا نبودنت توی ذوق میزند. مثل افتادن دندان جلو. آخ گفتم افتادن دندان. لعنت به خوابهایی که دندانی در آن میافتد...
فکر میکنم کلمهها از من فراری شدهاند یا دستکم به شکل سابق برایم خوشرقصی نمیکنند. شاید هم انگشتانم به هنگام نشستن بر روی کیبورد ابهت قبل را ندارند. میدانم که این روزها تردید دارم. بین ماندن و رفتن. گفتن و سکوتکردن. باریدن و نباریدن. فرو ریختن و امیدوارماندن. پس نمیتوان خیلی به کلمهها امیدی داشت. تکلیف من با خودم معلوم نیست. از واژههای بیچاره چه توقعی میرود؟
بیهدف تلویزیون را روشن میکنم و بیهدف سرم را روی میز میگذارم و بیهدف به دوستم میگویم که باهاش موافقم. بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشم. آدم زندگی در تناقضها شدهام. گذر از هر لحظه برایم بهسان عبور از شکنجهگاهیست که زخمهای کهنهام را تازهتر میکند و زخمهای تازهای هدیه میدهد.
زندگیکردن را از یاد بردهام. گاهی مستانه به یک دیالوگ ِ زرد سریالی قدیمی میخندم و پنج دقیقه بعد خودم را زیر پتو مچاله میکنم تا اشکهایم را بیصدا مهار کنم. بلد نیستم احساساتم را درست و بهجا نشان دهم.
از صبحهای بیهدف برخاستن خستهام. از دروغشنیدن، از اخبار بد، از نیامدن روزهای خوب، از اجبار، از سکوت، از مصلحت و ملاحظه و مراعات، از نقابها، از تحقیر و توهین و سنگدلی، از آدمها، از حرفزدن، از معاشرتکردن و از معاشرتنکردن. از در جمع ماندن و تنها ماندن، از بیدار شدن و از خوابیدن. حتی از نفسکشیدن هم خستهام.
با دوستی تلفنی حرف میزدم، بعد به آن که میشنید و حاضر ِ غایب ِ مکالمهی دو نفرهی ما بود، گفتم: خواهر، برادر، خسته نشدی بس که غرهای ما را شنیدی؟ لابد خسته نمیشوی دیگر... اما باور کن ملالآورترین و رقتانگیزترین شغل دنیا را داری... اگر دلت خواست تو هم بیا با ما غر بزن.
با خوندن این پست یاد قدیما افتادم. روزهایی که امتحان داشتم قبل از رفتن به مدرسه حتما سعی میکردم توی لیوان بابا چایی بخورم. دلمو آروم میکرد این کار. حس میکردم حتما روز خوبی خواهم داشت، امتحانم نتیجه خوبی خواهد داشت. قبل از خروج از خونه هم به مامانم میگفتم برام دعا کن. تا صدای دعای خیرش رو نمیشنیدم دلم آروم نمیشد. این دو تا مرحله که انجام میشد دیگه هیچ اتفاقی نمیتونست خم به ابروی من بیاره. شادترین دختر روی زمین میشدم. قشنگترین روز رو میگذروندم. بالاترین نمرهها واسه من میشد. کاملترین جوابا رو مینوشتم. بهترین روز زندگیمو سپری میکردم.
این روزا خیلی دلم میخواد دوباره صبحونمو بعد از بابا توی لیوان چاییش بخورم و قبل از خارج شدن از خونه از مامان بخوام برام دعای خیر بکنه. جوری که صداشو بشنوم و بعد همهچی گل و بلبل بشه. دیگه خم به ابروم نیاد. توی مسیرم هیچ اتفاق بدی نیفته. هیشکی نتونه ناراحتم کنه. یه جوری همهچی راست و ریست بشه که نفهمم چی شد.
+ ذهن من تحلیلگره، الان که داشتم این پست رو مینوشتم داشت فریاد میکشید: «هی حواست هست خرافات از دل همینچیزا بیرون میاد؟» اما چون پیام پست یه چیز دیگه بود، من بهش اهمیت ندادم. شما هم اهمیت ندید.
پستگذاشتن با گوشی هنوز برام سخته. لپ تاپ هم به نت وصل نمیشه. اینه که نیستم این روزا با وجود اینکه خیلی دوست دارم باشم و سعی میکنم باشم.
خیلی مراقب خودتون باشین. خیلی از خودتون خبر بدین. خیلی ترساتون رو مدیریت کنین. روزای قشنگمون میرسه. حقمونه که روزای قشنگمون برسه.