یک نفر با خبری خوش، سریعاً برسد!
شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ
این روزها مُدام حس میکنم خبری در راه است...
این روزها هر روز صُبح پنجره را باز میگذارم تا علاوه بر نسیم ِ خنکی که به داخل میآید، صدای گنجشکان را هم بشنوم و حس میکنم خبری در راه است...
این روزها هر روز صُبح پنجره را باز میگذارم تا علاوه بر نسیم ِ خنکی که به داخل میآید، صدای گنجشکان را هم بشنوم و حس میکنم خبری در راه است...
این روزها وسط ِ آشپزی کردنهایم، وسط ِ آواز خواندنهایم، وسط ِ چک کردن ِ گوشی، مُدام گوشم به در است، یک نفر در درون ِ من میگوید که خبری در راه است...
پاییز که میرسد، من هم منتظرم... هر لحظه منتظرم یک پستچی از راه برسد و برایم پیغامی آورده باشد یا شاید نامهای، شاید هم بستهای... با هر صدایی از پشت ِ در، چادر ِ سفید ِ با گلهای بنفش را میاندازم روی سرم و به سمت ِ در پرواز میکنم...
یکبار مامور ِ سرشماریست، یکبار نگهبان ِ قبلی ِ ساختمان است، یکبار هم که اصلا کسی با ما کاری نداشت و غریبهای در واحد ِ روبرویی را میزد...
اذان ِ ظهر را که میگویند مینویسم: امروز هم گذشت و پُستچی نیامد.
بعد از خودم میپرسم، که مگر منتظر کسی هستم؟ و خودم جواب میدهم که نه، اما مطمئنم که خبری در راه است...
حضرت ِ پاییز هربار این حس را در من زنده میکند که پاییز، فصل ِ خبرهای خوب است... فصل ِ پُستچی ها :)
+ سمت چپ، پایین: پیوندهای روزانه فعال شد.
پاییز که میرسد، من هم منتظرم... هر لحظه منتظرم یک پستچی از راه برسد و برایم پیغامی آورده باشد یا شاید نامهای، شاید هم بستهای... با هر صدایی از پشت ِ در، چادر ِ سفید ِ با گلهای بنفش را میاندازم روی سرم و به سمت ِ در پرواز میکنم...
یکبار مامور ِ سرشماریست، یکبار نگهبان ِ قبلی ِ ساختمان است، یکبار هم که اصلا کسی با ما کاری نداشت و غریبهای در واحد ِ روبرویی را میزد...
اذان ِ ظهر را که میگویند مینویسم: امروز هم گذشت و پُستچی نیامد.
بعد از خودم میپرسم، که مگر منتظر کسی هستم؟ و خودم جواب میدهم که نه، اما مطمئنم که خبری در راه است...
حضرت ِ پاییز هربار این حس را در من زنده میکند که پاییز، فصل ِ خبرهای خوب است... فصل ِ پُستچی ها :)
+ سمت چپ، پایین: پیوندهای روزانه فعال شد.