کیستم؟ نامم چیست؟
تابهحال خودتان را گم کردهاید؟ یک سال و شاید بیشتر از یک سال خودم را گم کرده بودم. میدیدم بعضی آدمها از من فاصله میگیرند و بعضیها کاملا ترکم میکنند و نمیدانستم چرا؟ میدیدم بعضیها دارند صبوری میکنند و سعی میکنند بمانند، میفهمیدم آشنا هستند؛ اما نمیدانستم چه کسی هستند و اصلا خودم چه کسی هستم؟ یکسری خاطرات برایم پررنگ شده بود و عذابم میداد و یکسری کاملا از ذهنم پاک شده بود انگار هیچوقت آنها را تجربه نکردهام. انگار در دریا غرق شده باشم و به حبس ابد در قعر دریا محکوم شده باشم. یک دنیای عجیب و غریبه و البته دور و بیخبر از دنیای واقعی، از دنیایی که به آن تعلق داشتم؛ دنیایی که خودم را به من میرساند. گاهی مدام دستوپا میزدم تا خودم را به سطح آب برسانم و به یاد بیاورم ساحل کدام طرف است و چقدر باید شنا کنم که خودم را به ساحل برسانم، که نجات پیدا کنم. یا دستکم فریاد بزنم و از آدمهای غریبه و آشنا درخواست کمک کنم. اما گاهی ناامید و نابلد و مستأصل در همان عمق زیاد میماندم. به اطرافم نگاه میکردم و فکر میکردم تا ابد به زندگی در این دنیای پایین و ناشناخته در بیخبری کامل دچارم.
حالا حس میکنم سرنخهایی به دستم رسیده است که مرا دوباره به سطح آب آورده. ساحل را از دور میبینم و چهرهی آدمها برایم آشناتر است. حس میکنم اگر دست و پا بزنم و از خستهشدن نترسم، بالاخره یک روز به ساحل میرسم. ساحلی که مرا به دنیای واقعی و خود واقعیام خواهد رساند.