اگر دلت خواست تو هم غر بزن
فکر میکنم کلمهها از من فراری شدهاند یا دستکم به شکل سابق برایم خوشرقصی نمیکنند. شاید هم انگشتانم به هنگام نشستن بر روی کیبورد ابهت قبل را ندارند. میدانم که این روزها تردید دارم. بین ماندن و رفتن. گفتن و سکوتکردن. باریدن و نباریدن. فرو ریختن و امیدوارماندن. پس نمیتوان خیلی به کلمهها امیدی داشت. تکلیف من با خودم معلوم نیست. از واژههای بیچاره چه توقعی میرود؟
بیهدف تلویزیون را روشن میکنم و بیهدف سرم را روی میز میگذارم و بیهدف به دوستم میگویم که باهاش موافقم. بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشم. آدم زندگی در تناقضها شدهام. گذر از هر لحظه برایم بهسان عبور از شکنجهگاهیست که زخمهای کهنهام را تازهتر میکند و زخمهای تازهای هدیه میدهد.
زندگیکردن را از یاد بردهام. گاهی مستانه به یک دیالوگ ِ زرد سریالی قدیمی میخندم و پنج دقیقه بعد خودم را زیر پتو مچاله میکنم تا اشکهایم را بیصدا مهار کنم. بلد نیستم احساساتم را درست و بهجا نشان دهم.
از صبحهای بیهدف برخاستن خستهام. از دروغشنیدن، از اخبار بد، از نیامدن روزهای خوب، از اجبار، از سکوت، از مصلحت و ملاحظه و مراعات، از نقابها، از تحقیر و توهین و سنگدلی، از آدمها، از حرفزدن، از معاشرتکردن و از معاشرتنکردن. از در جمع ماندن و تنها ماندن، از بیدار شدن و از خوابیدن. حتی از نفسکشیدن هم خستهام.
با دوستی تلفنی حرف میزدم، بعد به آن که میشنید و حاضر ِ غایب ِ مکالمهی دو نفرهی ما بود، گفتم: خواهر، برادر، خسته نشدی بس که غرهای ما را شنیدی؟ لابد خسته نمیشوی دیگر... اما باور کن ملالآورترین و رقتانگیزترین شغل دنیا را داری... اگر دلت خواست تو هم بیا با ما غر بزن.