وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

33. نوشته‌ای در گذشته

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۰۲ ق.ظ

یَـــنی بچگی سوژه ای بودم واسه خودما ، تا من زنده م نویسنده های مشهور باید برن لنگ بندازن با این نوشتنشون 

کلاس چهارم ابتدایی بودم (سال 79) که خاله کوچیکه که اون موقع ها مجرد بود یه دفتر خاطرات واسم خرید و فک کنم همون موقع ها بود که من دست به قلم شدم . هم واسه ثبت وقایع روزانه ، هم نوشتن متن ادبی و شعر و خلاصه اینجور چیزا ... و این نوشته ای ِ که تابستون سال 81 توی دفتر خاطراتم نوشتم : 

 

دل ِ تنگ ِ من 

دلم برای مدرسه تنگ شده است دلم برای دوستانم کتابهایم معلمانم مدیر و حتی مستقدم مدرسه تنگ شده است بعضی ها فکر می کنند که آدم نباید برای یک دوست ِ تنبل و بد دلش تنگ شود من حتی برای زمستان هم دلم تنگ شده است . (بیابید ربط این دو جمله را :دی) دلم برای چند تا از دوستانم که خیلی آنها را دوست دارم تنگ شده است (گوش شیطون کر این دوستان اسمی چیزی نداشتن که الان بعد ده سال من یادم بیاد کی بودن؟ :دی) من نمی دانم که باید با این همه دلتنگی چه کار کنم یکی از دوستانم که همیشه ما را در عالم ناراحتی خوشحال و در عالم شاد بودن شادتر می کند و دیگری که همیشه برای کلاس ما یک مجسمه بود خیلی تنبل ولی این تنبلی ِ او هم یک دلتنگی دارد و یک خاطره ی بد و به یاد ماندنی است چرا آدم حرف دلش را در یک کاغذ یا یک دفتر می نویسد چرا به اطرافیانش نمی گوید چرا فکر می کند که با نوشتن درد و دل و آرزوی خود در کاغذ یا دفتر آرزویش برابرده می شود . و دلش سبک چرا فکر نمی کند که اگر به اطرافیانش بگوید بهتر باشد .

بانوچه  

تاریخ = 1381/5/5

در خانه ی پدری ِ پدرم 

(بعدشم یه امضا کردم وسطش نوشتم دوست :دی) 

 

حرف دل

بعضی از مواقع در زندگی آدم چیزهایی را که دوست دارد می بیند اما این کار یک کار واقعی نمی شود  (جاااااان؟ الان ینی چی ؟) چون چیزهای دوست داشتنی به اندازه ی یک کار واقعی ارزش ندارد و ما این کار را بهانه ای برای دوست داشتن داریم (دستور زبانم تو حلق یکی از خواننده ها) شاید همه ی شمایی که این را می خوانید بفهمید که منظور من چیست (من که خودم نویسندشم بعد ده سال نفهمیدم چی به چیه وای به حال خواننده ها) و حتی این شعر کوتاه را فهمیده اید الان برایتان می نویسم و می گویم (قربون دستت) 

               بنی آدم اعضای یکدیگرند            که در آفرینش ز یک گوهرند

               چو عضوی بدرد آورد روزگار           دگر عضوها را نماند قرار

(پیدا کردن ربطش به عهده ی خودتون :دی)

زندگی چقدر زود می گذرد یادی می کنم برای دوستانم - مربیانم - مدرسه ام - کتابهایم و غیره چرا نمی توانم دیگر بعضی از دوستانم را ببینم 

 

+ با توجه به این تاریخی که گذاشتم فکر کنم تابستون سالی بوده که قرار بوده مهر ماهش برم اول راهنمایی ، یعنی از مدرسه ی دوره ی دبستانم جدا شدم و اظهار دلتنگی نموندم ... همچین بچه هم نبودما ... سطح علمم چقد خاک بر سری بوده اون موقع شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

+ یَـــنی اظهار دلتنگیم تو حلق مائده (دوست شفیق نیلوفر) 

+ احساس میکنم دکتر شریعتی بعد از خوندن همین نامه ی من دار فانی رو وداع گفته ... بمیرم برات علی جون چه فشار عصبی رو تحمل می کردی و حرف نمی زدی شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

+ کلا با خوندن اینا فهمیدم مغزم همون موقع هم اررور می داده ... کلاً خزعبلاتم (؟) همیشه روبه راه بوده 

 

32. یک فلانی

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۳۲ ق.ظ

+ پاییز داره از راه می رسه ، من عاشق زمستون و پاییـــزم ... تو این دو فصل خوشحالم . 

+ دلم تنگ شده واسه اون روزایی که "یک فلانی" بودم ... 

سرگشته همه عمر چو پرگار دویدیم / آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم !

+ اگه یه روز یه آدمی رو ببینین که قراره چند سال بعد شما هم شکل اون بشین چه احساسی بهتون دست میده ؟

+ هی کلاسای دانشگاه رو یه هفته ، یه هفته میندازم عقب :دی

+ به یادم قدیما : پـــــــــــــخ !

31. تعطیل است!

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۳۲ ق.ظ

به قول حسین پناهی:

می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل است" و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند، آن وقت با خودت بگویـی : 
بگذار منتـظـر بمانند ...

30. سهراب سپهری عصبانی می‌شود

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۲۰ ق.ظ

هرکجا هستی باش ......

به درک .....

پنجره ....فکر .....هوا .......عشق .....زمین مال خودت ......

اصلا خاک تو سرت

.

.

(سهراب سپهری اعصابش خورده هیچی نگید)

:))))))

 

 

29. دوست واقعی یا دوست معمولی؟

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۳۰ ق.ظ

 

همه ی ما اطرافمون آدمایی رو می بینیم که به عنوان "دوست" میشناسیم ... شاید بشه اینطوری گفت که توی یه دسته بندی کلی میشه همه آدمای اطراف رو به سه دسته ی دوست و دشمن و آدمای عادی تقسیم بندی کرد ... اینکه بخوایم کشف کنیم اطرافیانمون هر کدوم جزو کدوم یکی از این سه تا دسته هستن شاید کار مشکلی باشه ... بخصوص که این دور و زمونه همه آدما ظاهر و باطنشون کلی با هم فرق داره و دیگه نمیشه راست رو از دروغ تشخیص داد ... ولی وقتی از این مرحله ی سخت بگذریم و دوست و دشمن و حتی آدمای عادی اطرافمون رو تشخیص بدیم و اینطوری دوستامون رو کشف کردیم مثلا ... 

خود دوستی هم به دو نوع دوستی واقعی و دوستی معمولی تقسیم میشه ... که تشخیص اینکه دوست ما از کدوم نوعشه دیگه کار سختی نیست ... 

متن پایین واسه شناخت دوست معمولی و دوست واقعیه ... با خوندنش میتونین بدونین که خودتون واسه دوستاتون دوست معمولی هستین یا واقعی ... و همینطور میتونین دوستای خودتون رو هم ارزیابی کنین که کدوماشون معمولی و کدوماشون واقعی هستن !

 

دوست معمولی  هرگز نمی تواند گریه تو را ببیند.

دوست واقعی  شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود

دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند

دوست واقعی  شاید تلفن آن ها را جایی نوشته باشد.

دوست معمولی  یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.

دوست واقعی  زودتر به کمک تو می اید و تا دیر وقت برای تمیز کردن می ماند.

دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت می شود.

دوست واقعی می پرسد که چرا نتونستی زودتر تماس بگیری؟

دوست معمولی  دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد

دوست واقعی  سعی در حل آن ها می کند

دوست معمولی مانند یک میهمان عمل می کند و منتظر می ماند تا از او پذیرایی شود.

دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی می کند.

دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.

دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود.

 

یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند

 

 

 

28.

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۴۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

27.

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۴۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

26. راستی شعر مرا می‌خوانی؟

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۰۲ ق.ظ

_راستی شعر مرا می خوانی؟_

 

                  نه، دریغا ،هرگز،

 

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.

 

                    _کاشکی شعر مرا می خواندی!_

25.

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

24. سوگ

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید