وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

5.

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ

دیدار تلخ


به زمین میزنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را 
دیدمت وای چه دیداری وای 
این چه دیدار دلازاری بود 
بی گمان برده ای از یاد آن عهد 
که مرا با تو سر و کاری بود 
دیدمت وای چه دیداری وای 
نه نگاهی نه لب پر نوشی 
نه شرار نفس پر هوسی 
نه فشار بدن و آغوشی 
این چه عشقی است که دردل دارم 
من از این عشق چه حاصل دارم 
می گریزی ز من و در طلبت 
بازهم کوشش باطل دارم 
باز لبهای عطش کرده من 
لب سوزان ترا می جوید 
میتپد قلبم و با هر تپشی 
قصه عشق ترا میگوید 
بخت اگر از تو جدایم کرده 
می گشایم گره از بخت چه باک 
ترسم این عشق سرانجام مرا 
بکشد تا به سراپرده خاک 
خلوت خالی و خاموش مرا 
تو پر از خاطره کردی ای مرد 
شعر من شعله احساس من است 
تو مرا شاعره کردی ای مرد 
آتش عشق به چشمت یکدم 
جلوه ای کرد و سرابی گردید 
تا مرا واله بی سامان دید 
نقش افتاده بر آبی گردید 
در دلم آرزویی بود که مرد 
لب جانبخش تو را بوسیدن 
بوسه جان داد به روی لب من 
دیدمت لیک دریغ از دیدن 
سینه ای تا که بر آن سر بنهم 
دامنی تا که بر آن ریزم اشک 
آه ای آنکه غم عشقت نیست 
می برم بر تو و بر قلبت رشک 
به زمین می زنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را


* فروغ فرخزاد


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">