عضو هفتم!
مامان و بابا برگشتند خانه و بابا با ذوق گفت:
"شاید عضو هفتم این خونه تو راه باشه". لپهای مادرم گل انداخت و من و
برادرم شادیکنان به هوا پریدیم و ذوقزده شدیم. خواهر دوم اخم کرد و گفت: "اگر جواب آزمایش
مثبت باشه خودم میکشمش". خواهر بزرگه هم مخالف بود اما کمتر به زبان میآورد و با سکوت، نارضایتیاش را نشان میداد. من و برادرم اما در رویایی شیرین فرو رفته بودیم، خواهرها 15 و 16 ساله بودند و بهنظرشان برای دوباره خواهر یا برادردار شدن بزرگ بودند و از طرفی دوست نداشتند تعدادمان از این که هست بیشتر شود. من و برادرم 13 و 10 ساله بودیم و از آمدن یک عضو جدید حسابی استقبال میکردیم پدر و مادر از همان اول ازدواجشان قرار گذاشته بودند دور و برشان را حسابی شلوغ کنند و از بچههای بیشتر حسابی خوشحال میشدند.
بعد از اعلام پدر، من و برادرم شروع کردیم به کلکل، من میگفتم کاش دختر باشد و او که یکی یکدانه بود میگفت: "نه کاش پسر باشه". هر دو غرق رویا شده بودیم، روبروی برادرم نشسته بودم و میگفتم: "اگه دختر باشه موهاشو خرگوشی میبندم همه عروسکامو هم میدم بهش". برادرم میگفت: "اگه پسر باشه میذارم سوار دوچرخهم بشه"
پنج دقیقه بعد یادمان میآمد، آمدن دختر چهارم یعنی من دیگر "دختر کوچیکه نیستم" و آمدن پسر دوم یعنی برادرم دیگر "یکی یهدونه و تهتغاری" نیست! به سرعت موضع خود را تغییر داده و دعا میکردم عضو هفتم پسر باشد و برادرم دعا میکرد دختر باشد.
فردای آنروز بعد از صرف صبحانه برادرم گفت: "من دیشب خیلی فکر کردم اگه پسر باشه اسمشو بذاریم علی" و من میگفتم: "اگه دختر شد اسمشو میذاریم مریم". و به همین ترتیب اسمهای: رضا، مهدی، سعید، بهار، زهرا و پریا را پیشنهاد میدادیم. آن دو شب من و برادرم قبل از خواب در رویای عضو هفتم قصهسرایی میکردیم و حرفهایی که باید بهش میزدیم و بازیهایی که باید میکردیم را با هم مرور میکردیم.
خواهرها که با رویاپردازی من و برادر سر ذوق آمده بودند داشتند خودشان را برای استقبال از عضو هفتم آماده میکردند.
بین خودمان، یعنی من و خواهرها و برادرم قرار گذاشتیم عضو هفتم را حسابی تحویل بگیریم!
اما، روز سوم بابا جواب آزمایش را گرفت و پروندهی عضو هفتم برای همیشه بسته شد. چه لباسهای دخترانه و پسرانهای که در خیال من و برادرم ماند و تن هیچ نوزادی نکردیم، نه عروسکهای من به کسی تعلق گرفت و نه دوچرخهی برادرم.