يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ
هر بار که مریض میشوم از خودم ناراحت میشوم، انگار که خطای بزرگی انجام دادهام تا مدتها آن درد را از همه بخصوص خانوادهام مخفی میکنم، مثلا هنوز هم خانوادهام نمیدانند در سفری که به تهران داشتم برخورد با یک ماشین باعث شد پخش ِ زمین شوم، البته برخورد ِ شدیدی نبود و جز خراش بازویم در اثر خوردن به زمین و بیشتر شدن ِ درد ِ کمرم به دلیل ِ اینکه از قبل درد داشت و حالا محکم به زمین خورده بود دیگر هیچ بلایی در آن برخورد به سرم نیامد و فوراً به کمک ِ دوستم بلند شدم و در حال ِ تکان دادن ِ چادرم برای تمیز شدن به روی خانم ِ راننده لبخند پاشیدم و گفتم: چیزیم نشد، و حتی بابا هنوز هم نمیداند که باز هم در همان سفر فشارم به 6 رسید و باز هم سِرُم و... چون دو ساعت ِ بعد بلند شدم و باز به زندگی ادامه دادم...
داشتم میگفتم هر بار که مریض میشوم از خودم ناراحت میشوم، انگار که خطای بزرگی انجام
دادهام تا مدتها آن درد را از همه بخصوص خانوادهام مخفی میکنم، دوست ندارم بابا نگران ِ سلامتیام باشد، چشمان ِ نگرانش آشفتهام میکند، وقتی که مینشیند بالای سرم و چشم ازم برنمیدارد یا وقتی که از این اتاق به آن اتاق هی قدم میزند و مدام میپرسد: "الان چطوری؟ بهتر نشدی؟" یا وقتی که اصرار میکند حتما من را به پزشک نشان دهد :/
هر بار که مریض میشوم از درون خیلی به هم میریزم از نگاه ِ نگران ِ بابا حسابی خجالت میکشم، چون یکبار شنیدم روبروی قاب ِ عکس ِ مادرم ایستاد و با گریه گفت: "منو ببخش که نمیتونم به تنهایی مواظب ِ بچهها باشم... معذرت میخوام که تو اونا رو به من سپردی و اونا باز هم مریض میشن... شرمندهام که اونا حتی برای یک لحظه درد میکشن... من بدون ِ تو نمیتونم مواظب ِ سلامتی ِ بچههامون باشم و همین شرمندم میکنه"
آن شب آرام خودم را کشاندم زیر ِ پتو و تا صبح بیصدا اشک ریختم، برای مردی که قهرمان ِ زندگیام بود ولی احساس ِ ناتوانی میکرد، از خودم بدم آمد که مریض شده بودم که درد داشتم که بابا را نگران کرده بودم... صبح ِ فردا که بابا خانه نبود مثل ِ بچهها ایستادم روبروی قاب ِ عکس ِ مامان و گفتم: "مامان ببین من حالم خوبه... بابا ازم خوب مراقبت کرده من دیگه مریض نیستم... برو تو خوابش بهش بگو اون کم کاری نکرده... همه میدونن من سر به هوام میدونن هر روز هزار تا بلا سرم میاد از بیدقتی ِ خودم... اینا که تقصیر ِ بابا نیست... هست؟ تو اینا رو میدونی چون خوب بابا رو میشناسی که چقدر خوبه و حواسش به ما هست، مثل ِ خودت که مواظبمون بودی... پس یه کاری کن بابا دیگه اینقدر شرمنده نباشه"
حالا مدتیست که دارم سعی میکنم مریض نشوم، هر چند بعضی اوقات اوضاع تحت ِ کنترل ِ من نیست و با بد شدن ِ حالم بالاخره همهی خانواده متوجه میشوند اما بعضی دردهایی که موقتاً سراغم میآیند را پنهان میکنم بعد آنقدر خودم را گول میزنم که خوب هستم که یادم میرود کی سردردم خوب شد، کی سوزش معدهام قطع شد و کی درد ِ گوشم ساکت شد...
آخرین شبی که بعد از دیدن ِ کابوس از خواب پریدم، بابا برایم آیتالکرسی خواند و آرام خوابیدم، حالا بعضی شبها متوجه میشوم بالای سر من و خواهرم میایستد و آیتالکرسی میخواند و بعد میرود...
وقتی از اتاق خارج میشود به قاب ِ عکس ِ مامان زل میزنم و توی دلم، میگویم: "دیدی گفتم بابای خوبی دارم؟ دیدی گفتم مواظب ِ ماست؟ حالا میفهمم چرا همیشه میگفتی من بهترین همسر ِ دنیا را دارم... او بهترین بابای دنیا هم هست..."
نمیدانم چرا اما حس میکنم عکس ِ مامان در قاب لبخند میزند...
+ مواظب ِ سلامتیمون باشیم، نه بخاطر ِ خودمون، بخاطر ِ بابا و مامانمون که نگران میشن و موهای سفیدشون بیشتر میشه :)
نویسنده : بانوچـه ⠀