بگو خدا پشت و پناهت
رخساره توی حیاط ایستاد و با صدای بلند گفت: "مامان، من رفتم"
مادرش از توی آشپزخانه جواب داد: "مواظب خودت باش"
رخساره گفت: "نه! بگو خدا پشت و پناهت"
مادرش گفت: "برو بهسلامت عزیزم"
رخساره کولهپشتیاش را جابهجا کرد و گفت: "نه مامان، بگو خدا پشت و پناهت... بگو"
مادرش گفت: "خدا پشت و پناهت دخترم"
رخساره لبخند زد و رفت...
از پشت پنجرهی اتاق آرامشی که توی صورت رخساره نشست را دیدم، وقتی لبخند زد و از در حیاط بیرون رفت مطمئن بود که خدا پشت و پناهش شده، اینکه آدم مطمئن باشد خدا پشت و پناهش در تمام لحظات است خیلی دلگرمکننده است، حالا شما ببین اگر این را مادر بهت بگوید چقدر ایمن میشوی...
انگار اگر این دعا از لبهای مادر گفته شود خدا واقعا پشت و پناهمان میشود... لبخند رخساره آنقدر مطمئن بود که انگار دیگر نگران هیچ اتفاقی نبود، انگار که مادر پای برگهی پشت و پناه بودن خدا را برایش امضاء کرده باشد، انگار تضمین کرده باشد...
چقدر شیرین است که مادرها ما را به این سادگی یک جور محکم و تضمینی به خدا وصل میکنند...
مادر، صدایت را نمیشنوم اما، لطفا بهم بگو: "خدا پشت و پناهت"
وقتی که نامه میرسد از سوی تو به من
با خط خودش برایم نامه نوشته بود، ساده و دلنشین، سعی نکرده بود از کلمات سخت و پیچیده استفاده کند، در همان سادگی احساسش را ریخته بود روی کاغذ، من با خواندن هر کلمه احساساتش را جمع میکردم و میچسباندم به دلم که بمانند به یادگار تا ابد، هی چهرهی آرام و مهربانش در ذهنم مرور میشد هی کلمات را بیشتر دوست میداشتم، آدمها واژهها را هم شبیه به خودشان مینگارند، مثل او که همانقدر ساده و مهربان نامه نوشته بود و من هی میخواندم و هی به قلبم میچسباندم...
نامه بنویسید، نامه نوشتن حال آدمها را خوب میکند، با نوشتن نامه احساساتتان را بهتر و راحتتر بروز میدهید و خوانندهی نامه اگر من باشم حسابی ذوق میکند :دی
دوستیهای وبلاگی خیلی دلچسبند، یکجوری به دلت مینشینند که حتی اگر بعد از سالها مرورشان کنی پر از لبخند میشوی، از دل این دوستیها صداقت را میشود دید و سادگی را... سلیقههای دوستهای وبلاگی به هم شبیهتر است و بهتر بلدند حال دلت را خوب کنند...
دو کتاب ِ دوستداشتنی و یک نامهی دوستداشتنیتر