روزی که تصمیم گرفتم ضعیف باشم
تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بیربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم میخواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خوابهایم را خودم انتخاب میکنم و همهچیز شیرین میشود، اینبار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکانپذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق قراری که با خودم گذاشته بودم اینترنت را خاموش کردم و نه به پیامهای شخصی پاسخ دادم و نه پیامهای گروهها و کانالها را خواندم، حتی به اینستاگرام هم سر نزدم و برعکس ِ همیشه گروه خانوادگی را هم باز نکردم که چاقسلامتی کنم. اینترنت را خاموش کردم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم. تصمیم گرفته بودم حتی از خانه خارج نشوم میخواستم کاملا از دنیای بیرون و دنیای مجازی فاصله بگیرم و این 24 ساعت را بیخبر از همهجا باشم. اما حتی مطالبِ مجله هم مناسبت امروز را یادآوری میکرد. دو بار صدای پیامکِ گوشی بلند شد از ترسِ اینکه پیامِ تبریک باشد باز نکردم و چون سردردم بیشتر شده بود دراز کشیدم. هر کاری کردم خوابم ببرد، نبرد. دختربچهی همسایه نمیدانم باز به چه دلیل گریه را سر داده بود آنهم درست در یک قدمی درب ِ خانهی من. حوصلهی اینکه بلند شوم بروم تذکر بدهم را هم نداشتم. پتو را کشیدم بالای سرم. دوست داشتم دخترِ تنبل و بد و ضعیف و ناامیدی باشم که از غم فرار کرده است و جرأتِ روبرو شدن با آن را ندارد. آنهم بعد از قریب به پنج سال. هیچ کار ِ مفیدی انجام نمیدادم. ناهارم را به عمد دیر خوردم و بعد از نمازم هیچ دعا و گفتگویی انجام ندادم. همانطور سعی میکردم دراز بکشم و با خودم و دنیای بیرون لج کنم. فقط هر از چند گاهی ساعت را نگاه میکردم ببینم چند ساعت دیگر به پایانِ امروز مانده است. به پایانِ روزی که تصمیم گرفته بودم ضعیفترین دخترِ دنیا باشم. هر فکرِ مثبت و خوبی که به ذهنم راه پیدا میکرد با لجبازی کنار میزدم و سعی میکردم این واقعیتِ تلخی که وجود داشت را مدام با خودم تکرار کنم. انگار میخواستم با یادآوری این واقعیت، مجوز ِ ضعیف بودنم را بگیرم. سرم درد میکرد و خوابم نمیبرد و وقتی گریه کردم سردردم بیشتر هم شد. به گلناز و سکینه گفته بودم امشب همراهشان به دیدنِ تئاتر میروم و دعا میکردم موضوع تئاترِ امشب ربطی به مناسبتِ امروز نداشته باشد اما بعد از اذان ِ مغرب، درست موقعی که فقط چند ساعت به پایانِ امروز مانده بود همهچیز عوض شد، جواب ِ تلفنهایم را دادم، با ذوق کادویم را باز کردم و برای خوردن ِ کیک فنجانی ِ داغ و بستنی به کافه رفتم تا بابت ِ اینکه با حال ِ بدم باعث ِ کنسل شدنِ برنامهی تماشای تئاتر خودم و دوستانم شده بودم غصه نخورم، موقع برگشت شیرکاکائو خریدم و تصمیم گرفتم به وبلاگم سری بزنم. بعد به آقای چپدست قول دادم که امشب را بدونِ گریه سر کنم و از مادرم معذرت خواستم که امروز دختر ِ ضعیفی بودم و ناامیدش کردم. لپتاپ را روشن کردم و یادداشت ِ روزانهام را اینگونه شروع کردم: "روزی که دیگر نباید اجازه دهم تکرار شود، زیرا من قوی هستم و ضعف شایستهی من نیست... هر چند بعضی غمها قدرت را هم به زانو در میآورند."