وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

حالا می‌توانم با "میم" مالکیت بخوانمش...

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ
چند ماه پیش وقتی بعد از چهار سال برگشتم که دوباره در این شهر و در این محله ماندگار شوم، جز صاحب‌خانه کسی مرا نمی‌شناخت، هیچ پاتوقی نداشتم که در اوقات شادی یا وقتی دلم گرفته است، وقتی دلتنگم یا حوصله‌ام سر رفته است بتوانم بسته به حالم به آنجا بروم... هیچ تعلق خاطری به اتاقم نداشتم و وقتی برمی‌گشتم دلم برای وسایلی که آنجا داشتم تنگ نمی‌شد، حالا بعد از چند ماه همسایه‌ها موقع عبور از کنارم بهم لبخند می‌زنند و حالم را می‌پرسند، پسر جوان سوپرمارکت به محض ورود من به مغازه با لبخند جواب سلامم را می‌دهد و فوراً شیرکاکائو را روی پیشخوان می‌گذارد تا من خیالم راحت شود و بروم سراغ بقیه لیستم، خانم جوانی که مغازه لوازم‌تحریر دارد همیشه منتظرم می‌ماند تا به او سری بزنم و قبل از اینکه لب باز کنم از جدیدترین محصول بنفش رنگشان رونمایی کند و بعد بنشینیم روبروی هم و راجع به موضوعات مختلف صحبت کنیم و اگر روزی نتوانستم بهش سر بزنم حتما روز بعد با نگرانی حالم را جویا می‌شود... آقایی که پرنده می‌فروشد به مکث کردنم جلوی در مغازه‌اش عادت کرده وقتی که چشم‌هایم را می‌بندم تا فقط صدای پرنده‌ها را بشنوم و بعد به راهم ادامه دهم، یک‌جورهایی من و آدم‌های این محل به همدیگر عادت کرده‌ایم، حالا فهمیده‌ام باید ساعت 11 هر روز خودم را برسانم کدام نقطه از ساحل تا بتوانم غذا خوردن پرندگان دریایی را از نزدیک ببینم و یا چه موقع سر مزار شهدای گمنام حاضر شوم و باهاشان حرف بزنم... حالا می‌دانم تماشای غروب خورشید از کجای این شهر لذت بخش‌تر است و قدم‌زدن در کدام قسمت از بافت قدیم برای چه ساعتی خوب است... حالا که بالاخره این شهر برایم دوست‌داشتنی شده و تعلق چیزیست که در من به وجود آمده است، هی دلم تنگ می‌شود، برای قفسه‌ی کتاب‌های غیردرسی‌ام، برای گلدان‌هایی که هنوز نخریدمشان و برای تمام لحظاتی که تبدیل به خاطره می‌شوند...

چه حس خوبی
حس خوبیه که دیگه با جایی که مجبوری روزهای زیادی رو باهاش باشی احساس غریبی نکنی
کدوم شهر؟
: )
بوشهر :)
یکی می‌گفت بعد از گذشت 40 روز ما به هرچیزی که باشه تعلق خاطر پیدا می‌کنیم و حتی بهتر بگم عادت می‌کنیم. :)

واقعا همینطوره...
جزیی از وجودم شده...
خوبه که تونستی عادت کنی و خو بگیری، اینجوری دور بودن از خونه و خانواده زودتر میگذره:)
چقدر خوب توصیف کردی، من که فقط گاهی میرم هم دلم برای بوشهر تنگ شد:)))
وااقعا... یه روز بیا اونجا میزبانت بشم پس :دی
اصلا میم مالکیت یه چیز دیگه س :)
عجب‌طوره اصلا این میم مالکیت
برای اینترنتشم یه فکری بکن پس :)
اینترنت که تقریبا حله، سیستم ندارم :(
خدا رو شکر که دیگه غریبه نیستی :)
آره جزئی از اونجا شدم :دی
چه خوب:)
عاشق این حس های هم شهری شدنم:))
هم‌شهری؟
چه خوب:)
عاشق این حس های هم شهری شدنم، هستم:))
انشالا انشالا:)) 

پس منتظرم البته بعد از تعطیلات :دی
مالکی که خودش مملوک دیگری است...
دلمون تنگ شده بود براتون :)
بله بله مالکی که خودش بنده‌ی دیگریست :)
لطف دارید امیدوارم دیگه مجبور به این فاصله ی زیاد نشم.
یک روز دوباره کوله بارمو میبندم و از این شهر هم برای همیشه میرم، اونروز شاید بتونم طلوع آفتاب ساحل را باز ببینم.
متن حال خوب کنی بود، حالتون خوب. :) 
ساحل و دریا و طلوع آفتاب همش بهانه‌ست... اینکه یه جا رو دوست داشته باشی خیلی حال آدم خوب میشه.
خوشحالم خوشتون اومد :)
همون کوچه پس کوچه های بافت قدیمش، بدجوری آدمو نمک گیر می کنه :) 
خوشحالم که دیگه غریبی نمی کنی با این شهر :) 
وای نگو گلاویژ... من معتاد اونجاها شدم خیییلی خوبن
چقدر خوب که این حس و حال براتون ایجاد شده :)
یه بار که ساعت خودتون رو رسوندید تا غذا خوردن مرغان دریایی رو ببینید ، یه عکس مار هم مهمون کنید.
ازشون عکس و فیلم گذاشتم و در کانال و اینستاگرام گذاشتم.
این تعلق ها ته دل آدم گرم میکنه
به آدم انگیزه میده
یه جوری از دلتنگی هم هست برای چیزهایی که نبودند و نیستند!
آره برای چیزهایی که فقط در خیالند...
حس عجیبیه حس تعلق داشتن ۰۰۰
یه حس خوب... دلگرم کننده
دلتنگم...
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست؛
تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!


سلام بانو جان یه جور خاصی از دلتنگی نوشتی دلم برای خونه قبلیمون و همسایه هامون تنگ شده از کنجکاوی های جالبی که در موردم داشتند و هر روز سوال می کردن یادش بخیر باید سری به خانه قبلیمان بزنم :))))
حتما سر بزن... آدمی زود به همه چی عادت میکنه و تعلق خاطر پیدا میکنه :)
سلام.
شما که وارد این شهر که شدین، شما رو هیچ کس عضو اون شهر قبول نداشت چون شما تازه وارد بودین و الان که مثلا یک ماه (مدتشو حدث زدم چون دقیق نمیدونم) شما هم شهریشون شدین و شما رو هم شهریشون حساب میکنن که من عاشق این دوست داشتن و قبول داشتن و هم شهری شدنم.
سلام
بله درسته دقیقا همینطوره.
چقدر توصیفاتتون زیبا بود
متشکرم.
و انتهای این قصه‌ی سرد و سفید
همیشه سبز خواهد بود
تا رسیدن سال نو، تنها یک سلام خورشید باقی ست...
هزاران تبریک
سلام
سال نوی شما هم مبارک باشه :)
تبریک سال نو .
انشاالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
.
سلام
ممنونم، همچنین برای شما :)
چه حس خوبی...اینقد که آدم فک میکنه بیشتر یه خوابه تا واقعیت...امیدوارم کیفیت واقعیت‌های زندگیت از رویاهام بیشتر باشه.
خوشحالم که توی واقعیته :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">