وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک تو وسط زندگیم گم شده است» ثبت شده است.

خوشبحالت مائده

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

هر بار به آرایشگاه میروم با بغض برمیگردم، آرایشگاه ها معمولا همیشه پر از مامان است، مامان هایی که در میان صحبت های معمولی و کلیشه ای ِشان، نگرانی برای فرزندانشان را فراموش نمی کنند، مامان ها از یک سنی به بعد همه شبیه به هم می شوند.

هر بار که به آرایشگاه می روم تعداد ِ زیادی از مامان هایی را می بینم که حتی میان ِ دغدغه های امروزی هم دلواپس ِ فرزندانشان هستند، هر بار که در چنین محیطی هستم، میان ِ نوعروسان یا دختران ِ جوان ِ مجردی که آنجا هستند، تعداد زیادی مامان هم نشسته اند که همه به همدیگر شبیه اند.

یکی یکی نگاهشان میکنم و با خودم فکر میکنم اگر مامان زنده بود، شاید حالا کنار همدیگر نشسته بودیم تا نوبتمان شود... بعد همینطور که به یکی از این مامان ها زل زده ام غرق میشوم در خاطراتی که با مامان داشتم، و وقتی به خودم می آیم که خیلی وقت است به یک بنده خدایی خیره شده ام و چشم هایم پر از اشک است و او هم با تعجب نگاهم می کند. چقدر اینجور وقت ها ممنونشان هستم که چیزی نمی گویند و سوالی نمی پرسند.

امروز اما بغضم را مخفی نکردم... یعنی اگر میخواستم هم، نمیتوانستم مخفی اش کنم.

کارم تمام شده بود و نشسته بودم منتظر تا داداش جانم برسد، یکی از همین مامان ها نشسته بود روی صندلی و آمنه خانم موهایش را رنگ می کرد، دخترش که میان ِ صحبت هایشان شنیدم دانشجوست، روبرویش ایستاده بود و مکالمه ی سه نفره ای میان مامان و دخترش و آمنه خانم شکل گرفته بود... من هم که طبق معمول اینجور وقت ها دیگر اختیار نگاهم از دستم میرود و زل می زنم به عاشقانه های مادر و دختری. داشتم با لبخند نگاهشان میکردم و اصلا متوجه موضوع صحبت هایشان نبودم که شنیدم مامان ِ ماجرا گفت: مائده نفس ِ منه، جونم برای دخترم در میره. و بعد دست های دخترش را در دست گرفت و با محبتی که فقط در وجود یک مامان میشود یافت به دخترش که می خندید زل زد... خب طبیعیست که در این مواقع نمیشود جلوی بغض را گرفت... قطره ی اشکی که روی دستم افتاد مرا به خودم آورد و فهمیدم دارم اشک می ریزم... فورا با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و نگاهم را چرخاندم ببینم کسی متوجه شده است یا نه، هیچکس حواسش به من نبود جز یکی از همان نوعروسانی که روبرویم نشسته بود جوری نگاهم میکرد که فهمیدم می خواهد چیزی بپرسد. فورا از جایم بلند شدم بدون اینکه چادرم را مرتب کنم از در آرایشگاه زدم بیرون و گذاشتم تمام ِ دختران ِ مجرد و نوعروسان و مامان های توی آرایشگاه و حتی خود ِ آمنه خانم، تا شب در مورد ِ اشک هایی که ریخته بود قصه سرایی کنند.

توی پیاده رو قدم می زدم و صحنه ی نگاه ِ محبت آمیز ِ مامان به مائده جلوی چشمم رژه می رفت، توی نگاهش چیزی فراتر از عشق بود و مطمئنم آن لحظه مائده خوشبخت ترین آدم روی زمین بود، به خودم فکر کردم که دو سال است از این نگاه ها محرومم، دو سال است مادرم با آن عشق بی انتهایش به من زل نزده است، دست هایم را نگرفته است و حتی قربان صدقه ام نرفته است... دو سالی که قرار است تا زنده ام ادامه داشته باشد و هیچ چاره ای نمی شود برایش داشت.

خوش به حالت مائده، قطعاً ثروتمندترین انسان ِ زنده هستی با وجود چنین گنج گرانبهایی که هنوز نفس می کشد و این شانس را داری که خیره به چشمهایت بگوید: "جونم برای دخترم میره".



 |پاییز سال 92 - وقتی که مامان داشتم|