ستارههای روشن
بالاخره اومدم، خیلی گذشت؟ عیب نداره بیشتر از اینم گذشته بود. مهم اینه که اومدم و نرفته بودم و نمیخواستم برم. اما زندگیه دیگه، حالا هر چقدر هم توی دفتر برنامهریزی روزانهت یادداشت کنی که حتما روزی یک پست توی وبلاگ بذاری اما وقتی هزار تا کار با فوریت برات پیش میاد دیواری کوتاهتر از وبلاگ نمیبینی. با اینکه هزاران بار تو دلم آرزو کردم کاش جوری میشد که با گوشی راحت توی وبلاگم پست میذاشتم و دسترسیش فقط از طریق سیستم نبود. اما باز هم خودمو به این موضوع عادت ندادم و با لپتاپ وارد پنل وبلاگشدن برام حس دیگهای داره.
الان که اومدم، 70 تا وبلاگ نخونده دارم که هر کدوم از این وبلاگا چند تا پست دارن و فکر کنم خوندنشون خیلی زمان میخواد، هر از گاهی در حد چند دقیقه که میاومدم رندوم یه وبلاگ رو باز میکردم و میخوندم اما باز هم تا دوباره بخوام بیام همون وبلاگ با چند تا پست جدید بروز شده بود و باز برگشته بود به جمع ستارههای روشنی که دارن داد میزنن: ما رو نخوندی.
این چند روز هم که حسابی شلوغترم اما میام و میخونمتون کمکم.
وقتی ستارهها رو یکی یکی خاموش میکنم خیلی سبک میشم:/
حالا من اینطوریم که میام نگاه میکنم میبینم مثلا ۱۰ تا ستاره است! میگم باشه هنوز زیاد نیست میام میخونم. فرداش میام میبینم شده ۲۰ تا میگم ایوای زیاد شد که:/