وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

63. امتحانات

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۳۹ ق.ظ

یکشنبه :

صبح زود بیدار شدم و طبق معمول صبحانه در کنار خانواده همراه با چرت و پرتای من صرف شد و بعد من و مامان و بابا و داداشی خونه رو ترک کردیم با فاطی ناز چهار راه توپ قرار گذاشته بودم ، سوار شد و شهر رو ترک کردیم ، وقتی رسیدیم بوشهر ، حدوداً تا ساعت ده و نیم با بابایینا اینور اونور رفتیم واسه کارای اداری که بابا میخواست انجام بده اما بعدش من و فاطی ناز رو دم خونه دانشجویی که من و فاطی ناز همیشه با "هتل عباسی" میشناسیمش ، پیاده کردن و بابایینا رفتن دنبال ادامه ی کاراشون ... من و فاطی ناز در حالی که میوه میخوردیم سوالا رو با هم مرور کردیم و بعدشم نماز و ناهار و بعدشم دراز کشیدیم و با همدیگه حرف زدیم ... از مشکلات زندگی مشترک حرف زدیم و سعی کردم آرومش کنم ... !!! بعدش هم با همدیگه رفتیم سمت دانشگاه ... زود رسیدیم ، جالب اینجا بود که همه داشتن درس می خوندن ... از همدیگه سوال می پرسیدن ... استرس داشتن در حد بوندس لیگا ... یه سوالایی از همدیگه می پرسیدن و من و فاطی ناز فقط همدیگه رو نگاه می کردیم و می پرسیدیم این سوالا از کجا اومده دیگه :دی

با این وجود استرس نداشتیم ... من و فاطی ناز هم رشته ای نیستیم و تمام ذوق هر ترممون اینه که همون یه درس عمومی که داریم با همدیگه برداریم ... وقتی شماره صندلی هامون رو خوندیم رفتیم سالن و دنبال صندلی هامون گشتیم ... فاطی ناز 96 بود و من 100 ... ظاهراً که 4 تا صندلی بیشتر با همدیگه فاصله نداشتیم ... اما وقتی صندلی هامون رو دیدیم متوجه شدیم که بله ... الکی دلمون خوش بود ... من نفر چهارم یه ردیف بودم و فاطی ناز صندلی آخر ردیف قبلش ... ینی یه جورایی من اول سالن بودم و اون آخر سالن ... برگه ها رو که گذاشتن جلومون ... دیدم که بالاش نوشته "کد A" ینی اینکه سؤالا چند نمونه هستن و مثلا اولین نمونش دست منه و بغل دستیم سوالاش با من متفاوته ... اینکارو کرده بودن که ما بگیم آره سوالامون متفاوته و تقلب نکنیم ... نفر پشتیم یه پسره بود از همکلاسیای فاطی ناز ، اونی هم که سمت راستم نشسته بود یکی از پسرای کلاس فاطی ناز بود ... این پسر پشتیه قبل امتحان ازم قول تقلب گرفت ... منم بهش گفتم که چپ دستم و خواه ناخواه برگم کج میشه دیگه خودش زاویه ی دیدش رو تنظیم کنه :دی ... سؤالا هم که تستی بود خلاصه دیدم اون یارو که سمت راست نشسته هم داره سرشو کج میکنه هرچی خواستم بهش حالی کنم که بابا سوالا متفاوته نشد ... بعد که از امتحان اومدیم بیرون فهمیدم که با اینکه رو برگه های سوالا به صورت قر و قاطی نوشته بودن "کد A" و "کد B" و "کد C" و "کد D" ... در واقع به شعور ما توهین کرده بودن و ما رو احمق فرض کرده بودن اینطوری میخواستن سر ما رو شیره بمالن که تقلب نکنیم ... در صورتی که همه سوالا رو با هم چک کردیم و یکی بودن ... خیالم راحت شد که اون پسره که از رو دست من جوابا رو نوشته اشتباه نکرده ... البته 4-5 تا سوال هم خارج از سوالایی بود که استاد گفته بود بخونین که شانسی زدم نمیدونم درستن یا نه ... اونقدم اعتراض کردیم که مراقبا گفتن خو پشت برگه پاسخ نامه واسش بنویسین اینا رو اشتباه داده !

دوشنبه :

صبحش رفتم خوابگاه و با دریا و خاطره و ماریه با همدیگه درس خوندیم حدودا ساعت 1 بود برگشتم خونه و با فاطی ناز و مامیسا ناهار خوردیم ! عصر هم واسه گرفتن یه جزوه رفتم بیرون که نهایتاً جزوه گیرم نیومد فقط یکی از دخترای یونی رو دیدم که یه جزوه داد دستم که بدم دست یکی دیگه از دخترای یونی که در به در دنبال اون جزوهه بود و میخواست بره خونشون و معطل همین چند صفحه شده بود وقتی فهمید من قراره جزوه رو بهش بدم یه جا باهام قرار گذاشت و وقتی جزوه رو دادم دستش تا تونست لپمو بوسید ! بعدش رفتم خونه و درس خوندم ...

سه شنبه :

ساعت چهار و نیم صبح با فاطی ناز بیدار شدیم و درس خوندیم و ساعت هشت و نیم رفتیم دانشگاه و بازم درس خوندیم ، فاطی ناز ساعت 11 امتحان داشت ... راضی از جلسه امتحان اومد بیرون و رفت خونه خواهر شوهرش ...

منم همونجا موندم تا ساعت 2 که امتحان داشتیم ... طبق معمول یک در میون نشسته بودیم و بچه های کاردانی بین ما بودن ... شایدم ما بین اونا بودیم :دی ... ما امتحان plc داشتیم و اونا فیزیک پیش ... پسره وقتی فهمید ما کارشناسی هستیم انتظار داشت بهش تقلب برسونم هر چی هم گفتم بابا من بعد سه سال اینا رو یادم نمیاد میگفت پس چطور پاس شدی اومدی کارشناسی ... اصن حرف تو گوشش نمیرفت و وسط امتحان هی منو صدا میزد که بهش جواب برسونم !!!!!!!!!!!!!! ... ما رو ببین با کیا شدیم 70 میلیون ... اونقدی عجله داشتم که یادم رفت رو برگه سوال اسممو بنویسم و برگه جواب و سوال رو گذاشتم رو همدیگه و اومدم بیرون و مثل فشفشه رفتم که برم ترمینال ... فاطی ناز ترمینال منتظرم بود و باید سریع خودمو می رسوندم چون آخرین سرویس بود و اگه نمی رسیدم باید صب میکردم صبح روز بعدش برگردم به دیار عزیزم :دی

اونقدی که من عجله داشتم صب کردن واسه اتوبوس مسخره بود ... منتظر تاکسی بودم که ماریه زنگ زد گفت زودی خودتو برسون دانشگاه که استاد داره در به در دنبالت میگرده !

اینقدی که اون لحظه استرس داشتم واسه خود امتحانه استرس نداشتم !

خلاصه تاکسی گرفتم و برگشتم دانشگاه ... تو راه داشتم همه چی رو مرور میکردم که خدایا چی شده ... وقتی رسیدم رفتم تو سالن استاد برگه جوابامو گرفت دستش و گفت : نقطه خانم پَ کو برگه سوالات ؟ هر چی گفتم استاد من اینا رو گذاشته بودم رو همدیگه گیر دادن که نه ... تو باید شخصا میذاشتی تو دست مسول برگه ها که به همدیگه منگنه کنه و چون برگه سوالات اسم هم نداشته ، الان نیستش و ما مشکوکیم که برگه سوالتو داده باشی دست کسی ... منم گفتم اتفاقا این امتحان تنها امتحانیه که تقلبی نکردم :دی الانم عجله دارم باید برم و اگه دیر برم ماشین گیرم نمیاد که برگردم شهرستان بالاخره استاد رضایت داد و خودمو رسوندم ترمینال بماند که چقد منتظر شدیم تا مسافر بیاد آخرشم با 5 تا صندلی خالی برگشتیم ...

مامان و بابا دم ترمینال منتظرمون بودن بعد از اینکه فاطی ناز رو رسوندیم خونشون ، برگشتیم خونه و من تا 26 ــُـ م اینجام ! :دی