وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

یک دختر ِ تاابد تنها...

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ب.ظ

روز ِ آخرین خواستگاری ِ همسر از من، وسط ِ دو تا خواهرها نشسته بودم و آن‌ها هر کدام به روش خود برایم مادری می‌کردند. اما جای مادرم خالی بود. بعدها برای خرید حلقه و سایر مقدمات ِ عقد، باز هم جای مادرم خالی بود. روز عقد وقتی قرار شد بله را بگویم سرم را انداخته بودم به صفحه قرآن و در دلم با مادرم حرف می‌زدم. جای مادرم بیشتر از قبل خالی بود. "با اجازه پدرم و روح مادرم..." را جوری گفتم که بغض صدایم معلوم نباشد و بعد از زیر چادر به پدرم نگاه کردم و دلم قرص شد، اما همچنان جای مادرم خالی بود...

عروس ِ بی‌مادری بودم که باید می‌خندیدم و غم ِ دلم را مخفی می‌کردم. حسن از قبل به مادرش گفته بود: "ثریا مادر نداره، می‌خوام براش مادری کنی" و مادرش هر بار که مرا دیده بود با محبت و احترام برخورد کرده بود و سعی کرده بود مادرانه برخورد کند... اما هر بار او را دیدم بیشتر از قبل دلتنگ ِ مادرم شدم.

مثل ِ بچه‌ها بی‌تاب و بی‌قرار شده بودم و فکر می‌کردم حق ندارم بعد از گذشت چند سال از فوت مادرم، حالا که مرد دلخواهم را پیدا کرده‌ام، احساس تنهایی کنم و این‌چنین بی‌تاب باشم... اما به مرور زمان فهمیدم جای مادرم با هیچ مرد دلخواهی پر نمی‌شود، پدرم بهترین پدر دنیاست، سعی کرد در این چند سال برایم مادری کند، خواهرهای خوبم، همسر نازنینم و هر آدم ِ دوست‌داشتنی‌ای که در زندگیم بوده و هست، یک‌جوری سعی کرده فراتر از نقش خود هوای مرا داشته باشد، اما واقعیت این است که جای خالی ِ مادرم فقط با حضور خودش پر می‌شود و بس...

هر کسی جایگاه ِ خودش را دارد و هر چقدر خوب و مهربان باشد، باز هم نمی‌تواند در ایفا کردن نقش دیگران موفق عمل کند. چون هیچ‌کس نمی‌تواند جای دیگری باشد و فقط خود مادرم می‌تواند جای خودش باشد.

با این‌حال فکر می‌کردم با گذشت زمان همه‌چیز عادی می‌شود و دلتنگی برای مادرم به هفته‌ای یک‌بار تبدیل می‌شود، اما هر چه گذشت دلتنگی‌ام بیشتر شد.

21 آذر امسال دقیقا یک‌سال می‌شود که به عقد مردی درآمده‌ام که در کنارش دنیا را قشنگ‌تر می‌بینم، اما طی ِ این یک‌سال روز به روز بی‌قراری‌ام برای مادرم بیشتر و بیشتر شده.

حالا که روز به روز به جشن عروسی نزدیک‌تر می‌شویم مثل دیوانه‌ها بی‌قرارم. روزهای نزدیک عروسی ِ خواهرم را به یاد می‌آورم که از نعمت وجود مادرم بهره‌مند بود... مادرم مثل پروانه‌ای می‌چرخید، خواهرم آن‌شب شادترین عروس دنیا بود... پدرم را داشت، مادرم را داشت و عشقی که قرار بود تاابد ماندگار شود. اما من با جای خالی مادرم چه کنم؟!

اینکه دختری عروس شود و مادرش را در کنار خود نداشته باشد، به نظرم غمگین‌ترین قصه‌ی دنیاست... و از حالا دارم به شبی فکر می‌کنم که قرار است در جمع بدرخشم و همه مرا زیرنظر داشته باشند، اما من بی‌قرار ِ کسی باشم که نیست و هی بغض کنم و لبخند بزنم که کسی متوجه نشود...

راستش دلم اصلا آرام و قرار ندارد... نمی‌توانم خودم را گول بزنم...

وقتی در 11 سالگی لباس ِ محبوبم را از دست دادم، تا دو روز شوکه بودم و جای خالی‌اش اذیتم می‌کرد اما بعد هزار لباس دیگر، به لباس محبوبم تبدیل شدند.

کتاب ِ محبوبم را یکی از دوستانم از من قرض گرفت و بعد از چند ماه غیبش زد... چند هفته بی‌قرار بودم اما چند سال بعد همان کتاب را خریدم و بدون هیچ وابستگی به کسی هدیه دادم.

آهنگ محبوبم از گوشی‌ام پاک شد و هر چه گوگل را جستجو کردم دیگر پیدایش نکردم و بعد از چند سال که به صورت اتفاقی شنیدمش به لبخندی بسنده کردم و هنوز هم جزو آهنگ‌های گوشی‌ام نیست...

و هزاران محبوب ِ دیگری که روزی از دستشان دادم و جایگزینشان آمد و رفت...

اما مادر ِ محبوبم، جز خودش هیچ جایگزینی ندارد، گذشت زمان هم حلال جای خالی‌اش نیست، روز به روز از بیان حال ِ بدم به دیگران عاجزترم و هنوز جای مادر محبوبم خالی‌ست...

لطفا اگر مادرتان در قید حیات است، فقط یک ثانیه تصور کنید او را از دست داده‌اید، زندگی را بدون حضور مادرتان در ذهنتان مجسم کنید، لحظه‌هایی را که می‌دانید دیگر قرار نیست او را ببینید و صدایش را بشنوید... چه حالی می‌شوید؟!

پیش از این‌ها هزاران نفر گفته‌اند و تکرار مکررات است اما، لطفا اگر از نعمت مادر هنوز بهره‌مند هستید، همین‌حالا دستش را ببوسید، اگر از شما دور است بهش تلفن کنید، بگویید که دوستش دارید، بگویید که قدرش را می‌دانید... بگویید که خیلی خوشبختید که یک عروس ِ تنهای دلتنگ ِ مادر نیستید...

عزیزم خب برو پیشش کنار سنگ قبرش باهاش حرف بزن☹

فایده‌ای نداره :(

من همینجور که نشوته هاتونو میخوندم اشک از چشمام میریخت

 ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم

و اینکه مطمعنم که مادرت الان جایگاهش بهشته وداره خوشبختیتو میبینه

مادرا هیچ وقت دوست ندارن ناراحتی وغم بچه هاشونو ببینن پس سعی کن از این عمری که خدا بهت داده خوب استفاده کنی و شاد باشی قبول دارم واقعا سخته ولی مادرت دوست داره خوشحال باشی

آرزو میکنم همیشه شاد و خرسند باشی

 

 

ممنونم عزیزم.
تظاهر به شادی وقتی دلت شاد نیست خیلی سخته اما باید از پسش بر بیام، بخاطر پدر و برادر و خواهرام، بخاطر همسرم و بخاطر مادرم که همه اینا رو می‌بینه.

شب های منتهی به عروسی خودشان از لعنتی ترین شب ها هستند از شدت بار غم و اندوه پنهانی که دارند. الهی بمیرم برای دلت ... :* 

 

دقیقا همینطوره :(
قبلا که این دغدغه‌ها و دل‌گرفتگی‌ها رو از زبان کسی دیگه می‌شنیدم اصلا باورم نمی‌شد، اما حالا که خودم نزدیک عروسیمه و با این احوالات درگیرم، کاملا اونا رو درک می‌کنم.

فقط می‌تونم بگم خدا هیچ پدر و مادری رو از آرزوهامون خط نزنه. 

روحشون شاد

چقدر بغض آلوده امشب:(

 

الهی آمین...
پدر و مادرها نباید بمیرن :(

عزیز دلم خیلی سخته تصورشم سخته😣

به نظرم از یه مشاور کمک بگیر بهت کمک میکنه قطعا

تو حق داری زندگی کنی 

مادرت هم راضی نیست انقدر زندگی رو به خودت سخت بگیری

کنار بقیه که انقدر میگی مهربون و خوبن زندگی کن و  لذت ببر

هر لحظه ممکنه هر کدوممون دیگه نباشیم

اما این نباید باعث بشه توی سطح زندگی کنیم از ترس مرگ مثل دریا. وقتی میری غواصی اگه نری توی عمق زیبایی ها رو نمیبینی

من خودم مشاور خودمم، می‌تونم حال خودمو خوب کنم، اما خب مثل ِ مُسَکِّن عمل می‌کنه و باز هم برمی‌گردم به حال خودم. و باورم اینه که مشاور وقتی توی شرایط من نیست پس نمی‌تونه کمکی کنه. فکر غلطیه اما دست خودم نیست.

الهی بگردم🙁

ایشالله هر چه زودتر حال دلت خوب بشه مادرتم بیاد به خوابت از دلتنگیش در بیای🙁

خدا نکنه مهربون...
ان‌شاءالله... :)

یادمه پارسال پونه مقیمی یه متن خوبی در این رابطه نوشته بود توی اینستاگرامش. برای فوت شدن پدر دوستش و غمی که دوستش داشت. ای کاش اینترنت بین الملل وصل بود برات میفرستادم ولی خودت حتما برو توی پستای پونه بخونش.

فعلا منم نت بین‌الملل ندارم و دسترسی ندارم ولی اگه وصل شد حتما می‌خونمش :)

فقط دو پارگراف اول رو خوندم، توان ادامش نبود...

ببخشید اگر ناراحت شدید...

سلام.

خدا رحمتشون کنه.

این یکی از غمگین ترین پستهایی بود که تا حالا خوندم.

نمیدونم چی باید بگم😔😔😔

سلام
خدا همه رفتگان خاک رو بیامرزه.
:(

ثریای عزیز

خدا مادرت رو بیامرزه و به قلبت آرامش بده...

ممنونم اَسی مهربونم :*

خدارحمتشون کنه

خدا بهت صبربده

نمیدونم بگم که فکرمیکنم بتونم کمی بفهمم چه حالی داری

(منم درد از دست دادن رو چشیدم.البته دایی با مامان‌از زمین‌تاآسمون فرق میکنه

اما من هم وقتی فکرمیکنم دایی شب عروسیم نیست خیلی ،خیلی زیاد غمگین‌میشم.حالا اگه مادر باشه...)

نمیدونم بگم‌زندگی همینه و قرار نیست ماهایی که هستیم‌تا ابد بمونیم.

آدم این مواقع باید تو دنیای واقعی باشه تا بتونه بغلت کنه فقط و هیچی هم نگه.

ولعصر میخونم برات.

 

ممنونم مریم جان. خدا همه رفتگان خاک رو بیامرزه.
ممنونم از لطف و محبتت عزیزم.
روح دائی جانت شاد و در آرامش.

از دست دادن سخته، ولی چه می‌شه کرد، همه یه روزی میان و یه روزی میرن و خاطره‌هاشون می‌مونه...

روح مادرتون شاد

حتی قبول این واقعیت که مرگ حقه، باز هم از غم نبودن عزیزترین‌ها کم نمی‌کنه :(
ممنونم.

ثریای قشنگم :(

اره حق داری جالی مادر پر نمیشه، من از اینکه به خوابگاه بگم خونه بدم میاد هر گاه می‌پرسن چرا میگم چون اینجا مادر نداره ، خونه‌ی بی مادر هم خونه نیست...

 

دلم برای مامانم تنگ شده، عصر چهارشنبه ۳_۴ تایی نشسته بودیم توی اتاق و از دلتنگی خونه زار زار گریه می‌کردیم :(

 

:(
می‌دونی من اصلا اون آدمایی که وقتی یکی باهاشون درد دل می‌کنه تا ثابت نکنن خودشون بدبخت‌ترن ول نمی‌کنن رو درک نمی‌کنم. اما می‌خوام بگم وقتی دلتنگ مادرت باشی اما بدونی یه جای این کره خاکی داره نفس می‌کشه و امید داری بعد از مدت زمانی ببینیش خیلی قابل‌تحمل می‌شه این دلتنگی.
زمانی غیرقابل‌تحمله که بدونی دلتنگی و راهی برای این دلتنگی نیست. و سهمت از مادرت بشه یه مشت خاطره و یه سنگ قبر و چند تا عکس و فیلم.
پس هر وقت دلتنگ شدی به روزهای آینده فکر کن که می‌تونی ببینیش، زنگ بزن تلفنی باهاش صحبت کن و اصلا هر روز یه نامه براش بنویس حتی اگه هیچ‌وقت اونا رو نخونه. و همیشه بابت نفس کشیدنش و زنده بودنش خدا رو شاکر باش.

قلبم از جا کنده شد ثریا جانم بغضم ترکید:((

 

 

نمیدونم چی بگم ؟!

چون میدونم دقیقا چی میگی و رسما درکت میکنم ولی مطمئنم روز عروسیت مامانت حضور داره فقط نمیتونی ببینیش !

اینو مطمئنم روز عروسیت حضور معنوی مامانت  رو حس خواهید کرد.

 

برای شادی روح مادر عزیزت فاتحه و صلوات خوندم ایشالا قبل از عروسی بیاد خوابت و اینجوری کمی تو رو خوشحال کنه.

 

 

+

سلام 

ایشالا خوشبخت بشی عزیزم و مطمئنم دعای خیر مامان عزیز ،  پشت سر خودت و زندگیت خواهد بود !

 

سلام
ببخشید عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
ممنونم از لطفت، خدا مادر شما رو هم رحمت کنه :(

عزیزم

نمیتونم بگم با از دست دادن پدرم حالتو درک میکنم که واقعا نمیکنم

من سال84پدرمو از دست دادم ولی مادرم هم پدرم شد هم مادرم

فقط لحظه ی بله گفتنم اشکم دراومد که پدرم نیست و دست مادرم که روی شونه م نشست بله گفتم

الان سالهاست پدر ندارم و فقط دوبار به خوابم اومده

اما مادرم همیشه همراهم بوده

برای مادرت آرامش و رحمت

و برای قلب بزرگت صبوری میطلبم

روح پدرتون شاد باشه.
پدر و مادر جفتشون عزیز هستند و بودنشون برای زندگی بچه‌ها لازمه. نمی‌شه گفت تحمل مرگ کدوم راحت‌تره چون در واقع هیچ‌کدوم راحت نیست، خدا بهتون صبر بده.
ممنونم از محبتت عزیزم.

خداوند رحمتشون کنه

 

ممنونم خدا همه رفتگان رو بیامرزه.

هوووم مامانا خیلی خوبن خیلی، خود عشقن.

حق داری عروس دلتنگ حق داری...

یادت باشه روز عروسیت چشات رو درشت تر کن و زل بزن به چشمای آقا حسن، دستای همسر دوست داشتنیت رو سفت بچسب و تو دلت هزاربار براش دعاهای خوب خوب کن برا خودت و شوهرت، دعا کن سالها باهم برا هم بمونید. زل بزن به هیبت مردونه بابات و خداروشکر کن، بگو خدایا گول میدم همیشه قدرش رو بدونم. زل بزن به خواهران و به خودت اطمینان بده تا همیشه برای هم خواهری کنید. زل بزن به داداشت، صداش کن و بگو دوستش داری. :)

مادرت پیشت نیست طبیعیه دلتنگتر و بی تاب تر شی، دلتنگ مادر باش و حال خوبت رو هم بساز با اونایی که صادقانه کنارتن.

واقعا سخته... اما باید تمام تلاشمو بکنم.

هزاران بار تلخ تر از تلخ ترین طعم دنیا .. روحشون شاد!

خوشبخت باشی بانوچه!

من اولین باره وبتو می بینم. از وب گندم پیدات کردم، که اونم اولین بار بود می دیدم.

ممنونم هدی جان.
کاش اولین پستی که از من می‌خوندی یه پست شادتر بود، ببخش :(

اونجا که هوشنگ ابتهاج بغض می‌کنه و می‌گه:

آه از آن رفتگان بی‌برگشت...

 

دورت بگردم آخه...

خدا نکنه عزیزم :(

دقیقا درسته میفهمم. چند وقت پیش به خواهرم میگفتم اگر قرار باشه ازدواج کنم به هیچ وجه زیر بار جشن عروسی نمیرم صرفا به خاطر اینکه اصلا نمیتونم حتی یک دقیقه تظاهر کنم به جشن دامادی ای که جای عزیزترینِ زندگیم اونجا خالیه و قطعا اگر وسط جشن عقد و عروسی به عنوان داماد بارها گریه کنم ضربه ی جبران ناپذیری به روحیه ی عروس و خانوادش میزنم؛ چون هرچقدر گریه ی عروس در جشن عروسی عادی و متداول باشه گریه ی داماد رو با هیچ توجیهی نمیشه برای حضار توجیه کرد. حتی الان هم که نه عروسی در کاره و نه جشن ازدواجی از تصورش اشک توی چشمام جمع میشه وای به حال موقعیتش...

خیلی وقتا فکر میکنم اصلا کار خدا عادلانه نیس... کاش ما مادر مرده ها هم مثل بچه های خوابگاهی میشد سالی دو بار بریم پیش مادرمون دستپختشو بخوریم.... خیلی بی انصافیه یکی باشه و عزیزترینت باشه و باشه و بعد یهو یه روز دیگه نباشه... دیگه تا ابد نباشه....

آخه فقط مخصوص جشن عقد و ازدواج نیست، کافیه روز تولدت باشه و بقیه برات جشن بگیرن، کافیه فارغ التحصیل بشی، از سربازی برگردی، مریض بشی، پدر و مادر بشی، اصلا هر اتفاق مهمی که توی زندگیت میفته جای خالی مادر رو حس می‌کنی.
روح مادرتون شاد.

چندین سال پیش که هنوز با غم از دست دادن عزیزی آشنا نبودم، عروسی دختر عمه ام بود و داماد اولین پسر اون خانواده که پدرش توی جوونی فوت شده بود، تمام طول عروسی وقتی عروس و داماد کنار هم بودند خواهرها رقصیدند و گریه کردند، حال اون شب اونها رو وقتی درک کردم که عروسی پسر عموم شد و پدرش که توی 42 سالگی فوت کرده بود نبود که پسرش رو داماد کنه و من میرقصیدم و گریه میکردم. و یا شب عروسی پسر خاله ام که چقدر جای مامانش خالی بود و من فقط اشک میریختم

واقعیتش هیچ وقت نمیخوام تصور کنم مامانم رو ندارم چون واقعا تصورش سخته و بغض بدی به گلوم میاره.

روح مادر عزیزت شاد باشه و خدا پدرت و همه ی پدر و مادرها رو حفظ کنه.

ممنونم عزیزم.
خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.
روح عموی عزیزت هم شاد.

ثریا.. اشکم درومد

ثریا باور کن که پیشت هست باور کن هر روز کنارته

 

من پدربزرگمو خیلی دوست داشتم اما ۸ سالم بود که فوت شد. فقط ۵۶ سال داشت. مرد بینظیری بود. گاهی تو دلم باهاش حرف میزنم

یه ماه پیش میدونی چی خواب دیدم؟ تو خواب دیدمش. گفتم کاش بودی و میدیدی به کجاها رسیدم. لبخند زد و گفت" از کجا میدونی نمیبینم؟"

اونا کنارمونن ثریا... هر لحظه ... فقط ما توانایی دیدنشونو نداریم و فکرمیکنیم نیستن

مثل خدا. خدارو نمیبینیم اما باور داریم هست‌. یا مثل ستاره ها که فکرمیکنیم فقط شبا هستن و روزا میرن... اما روزا هم هستن ثریا... ستاره ها هستن...مادرت هست...

ببخش نمی‌خواستم ناراحتت کنم :(
روح پدربزرگت شاد عزیزم
چه خوبه که مادرم هست یادآوریش کمی دلگرمم می‌کنه.

یاد پست‌های مادر جان بهار جولیک افتادم. مامان هر دو تون تقریبا نزدیک هم به‌لحاظ زمانی و هر دو در اثر بیماری فوت کردن. قبل از فوتشون پستاتونو می‌خوندم و دعا می‌کردم که خوب بشن. پستایی که توش خبر فوتشونو نوشته بودید هیچ وقت یادم نمیره :( هر بار می‌فهمم یکی مامانش یا باباش مریضه دعا می‌کنم زود خوب بشه. اون موقع هم همه‌مون کلی دعا کردیم...

ولی نشد که بشه

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود...

روح مادر جولیک شاد :(
اون‌موقع‌ها کامنت‌هاتون چه موقع آرزوی سلامتی و چه موقع تسلیت واقعا برام دلگرم‌کننده بود. یه زمانی بعضیا خیلی بهم طعنه می‌زدن که این‌همه خودت رو درگیر وبلاگ کردی و کامنت و پست و فلان... کدوم ِ اینا موقع سختی کنارتن؟! اون روزا خیلی دلم می‌خواست برم همون بعضیا رو پیدا کنم بیارم بگم ببین، توی سختی هم کنارم هستن.

دختر...

چه کرد این پستت با دل ما... 

اشکم ریخت برای این غم بی درمانت... 

فقط میتونم آرزو کنم از بی قراریت کم شه، نمیدونم مادرت بیان به خوابت و دلگرمت کنن...

ببخشید نمی‌خواستم ناراحت بشید.
مرسی از محبتت هوپ قشنگم :*

روح مامان عزیزت شاد ثریاجانم. خیلی حقیقت تلخیه که آدم عزیزترین های زندگیش رو دیگه در کنارش نداشته باشه. چه میشه کرد با این اتفاق تلخ؟ جز صبوری صبوری صبوری...

امیدوارم شادی جای غمت رو بگیره و حضور مامانت رو همه ی روزها و شب عروسیت حس کنی که نگاهت می کنه و دوست داره خوشحال باشی.

ممنونم خانم لبخند همیشه لبخند :)
خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه ان‌شاءالله

خدایش بیامرزد 

بغض کردم

ممنونم نبات مهربونم، خدا همه رفتگان خاک رو بیامرزه.

سلام، به تازگی خاله‌ام رو از دست دادم، خیلی دوستش داشتم. از تصور نبودن آدمهای اطرافم دارم دیوونه میشم. امیدوارم خدا بخواد و دلت آروم بگیره، همیشه مامانت رو کنارت حس کنی و از هیچ‌چیزی نترسی و غمگین نشی، انشالا.

سلام
روحش شاد ان‌شاءالله.
از دست دادن آدم‌های زندگی توی هر سن و سالی که باشیم تلخ و سخته. 

سلام سهیلای عزیز

چند وقته که وبلاگ شما رو می خونم البته خاموش

این مطلبت یه واقعیت تلخ بود که متاسفانه برای خیلیها پیش میاد

مادر من الان مبتلا به سرطان هست البته سرطان سینه و غدد لنفاوی که نسبتا قابل درمان هست

ولی خیلی داره سختی می کشه با این دوره های شیمی درمانی

باور کن همین الانشم منزل پدریم لنگ می زنه مدیریت خانواده دچار اشکال شده و لطف و صفا توی خانواده کم رنگ شده

کسی نیست درست حسابی جمع کنه اعضا رو

 

با خوندن مطلبت یاد روزهای اولی که فهمیده بودم مادرم سرطان داره و یاد اون روزهایی که دکتر مشکوک بود سرطان به مغز استخوان هم زده باشه، افتادم

چه روزهای وحشتناکی رو گذروندم

 

البته من اون روزها فکر می کردم با مرگ عزیزانم شاید بتونم کنار بیام ولی با عذاب کشیدنشون نه

سرطان مغز استنخوان و اون همه دوره شیمی درمانی بدون هیچ امیدی به مداوا

 

سهیلای عزیز دعا کردن برای مادرت خوندن قرآن و ... خیلی می تونه آرومت کنه من در چنین شرایطی چند صفحه اول دعای جوشن کبیر رو می خونم خیلی برام آرامش بخشه

 

خدا رو شکر کن که مادرت الان در عذاب یه بیماری لاعلاج نیست البته خدا رو شکر مادر من هم بیماریش فقط صعب العلاج هست  و نه لاعلاج و بابت اینکه این زجرهاش بالاخره تمام میشه خدا رو خیلی خیلی شاکرم

 

شاید باورت نشه ولی از وقتی عذاب شیمی درمانی مادرم رو می بینم وقتی باهاش میرم بیمارستان و بیمارن سرطانی که خیلیاشون امیدی به درمان قطعی ندارن رو می بینم وقتی می شنوم یکی مثلا هیچیش نبوده و در عرض یه روز یا یه هفته سکته ای چیزی کرده فوت کرده میگم عجب شانسی داشته. احساس می کنم مرگ هم می تونه گاهی یه موهبت باشه نسبت به خیلی از زجرها

 

به خاطر مادرت هم که شده خوشحال باش

برای آرامش روح مادرت هر کار می تونی انجام بده اینجوری خودتم آرامشت بیشتر میشه صدقه، دعا و ...

هرچند درک می کنم دلتنگی بالاخره هست

و مخصوصا توی روزهای مهم زندگی مثل همون عقد و عروسی و ...

سلام
البته من سهیلا نیستم، ثریا هستم :)
خدا مادر شما رو شفا بده ان‌شاءالله. واقعا نمی‌شه گفت فوت شدن و خلاصی از درد جسمی بهتره یا زنده بودن و مریض بودنشون. هر کدوم سختی خودش رو داره و به هیچ وجه قابل تحمل نیست.

آدمایی دوسشون داریم نبودشون تو تک تک لحظات زندگی تیر میکشه ولی روزای مهم زندگی که بیاد ادمو میکشه

آره انگار تو روزای مهم زندگی داغ اون نبودنه تازه تر میشه.

آی الهی من بمیرم برای دلت... 

خدا نکنه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">