وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

روزی که تصمیم گرفتم ضعیف باشم

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ب.ظ

تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بی‌ربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد می‌کرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم می‌خواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خواب‌هایم را خودم انتخاب می‌کنم و همه‌چیز شیرین می‌شود، این‌بار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکان‌پذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق قراری که با خودم گذاشته بودم اینترنت را خاموش کردم و نه به پیام‌های شخصی پاسخ دادم و نه پیام‌های گروه‌ها و کانال‌ها را خواندم، حتی به اینستاگرام هم سر نزدم و برعکس ِ همیشه گروه خانوادگی را هم باز نکردم که چاق‌سلامتی کنم. اینترنت را خاموش کردم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم. تصمیم گرفته بودم حتی از خانه خارج نشوم می‌خواستم کاملا از دنیای بیرون و دنیای مجازی فاصله بگیرم و این 24 ساعت را بی‌خبر از همه‌جا باشم. اما حتی مطالبِ مجله هم مناسبت امروز را یادآوری می‌کرد. دو بار صدای پیامکِ گوشی بلند شد از ترسِ اینکه پیامِ تبریک باشد باز نکردم و چون سردردم بیشتر شده بود دراز کشیدم. هر کاری کردم خوابم ببرد، نبرد. دختربچه‌ی همسایه نمی‌دانم باز به چه دلیل گریه را سر داده بود آن‌هم درست در یک قدمی درب ِ خانه‌ی من. حوصله‌ی اینکه بلند شوم بروم تذکر بدهم را هم نداشتم. پتو را کشیدم بالای سرم. دوست داشتم دخترِ تنبل و بد و ضعیف و ناامیدی باشم که از غم فرار کرده است و جرأتِ روبرو شدن با آن را ندارد. آن‌هم بعد از قریب به پنج سال. هیچ کار ِ مفیدی انجام نمی‌دادم. ناهارم را به عمد دیر خوردم و بعد از نمازم هیچ دعا و گفتگویی انجام ندادم. همانطور سعی می‌کردم دراز بکشم و با خودم و دنیای بیرون لج کنم. فقط هر از چند گاهی ساعت را نگاه می‌کردم ببینم چند ساعت دیگر به پایانِ امروز مانده است. به پایانِ روزی که تصمیم گرفته بودم ضعیف‌ترین دخترِ دنیا باشم. هر فکرِ مثبت و خوبی که به ذهنم راه پیدا می‌کرد با لجبازی کنار می‌زدم و سعی می‌کردم این واقعیتِ تلخی که وجود داشت را مدام با خودم تکرار کنم. انگار می‌خواستم با یادآوری این واقعیت، مجوز ِ ضعیف بودنم را بگیرم. سرم درد می‌کرد و خوابم نمی‌برد و وقتی گریه کردم سردردم بیشتر هم شد. به گلناز و سکینه گفته بودم امشب همراهشان به دیدنِ تئاتر می‌روم و دعا می‌کردم موضوع تئاترِ امشب ربطی به مناسبتِ امروز نداشته باشد اما بعد از اذان ِ مغرب، درست موقعی که فقط چند ساعت به پایانِ امروز مانده بود همه‌چیز عوض شد، جواب ِ تلفن‌هایم را دادم، با ذوق کادویم را باز کردم و برای خوردن ِ کیک فنجانی ِ داغ و بستنی به کافه رفتم تا بابت ِ اینکه با حال ِ بدم باعث ِ کنسل شدنِ برنامه‌ی تماشای تئاتر خودم و دوستانم شده بودم غصه نخورم، موقع برگشت شیرکاکائو خریدم و تصمیم گرفتم به وبلاگم سری بزنم. بعد به آقای چپ‌دست قول دادم که امشب را بدونِ گریه سر کنم و از مادرم معذرت خواستم که امروز دختر ِ ضعیفی بودم و ناامیدش کردم. لپ‌تاپ را روشن کردم و یادداشت ِ روزانه‌ام را اینگونه شروع کردم: "روزی که دیگر نباید اجازه دهم تکرار شود، زیرا من قوی هستم و ضعف شایسته‌ی من نیست... هر چند بعضی غم‌ها قدرت را هم به زانو در می‌آورند."

سلام :)
چقدر خوب که همه چیز عوض شد و چه خوب که نوشتین ...

روزتون مبارک :)
سلام
متشکرم. بله واقعا معجزه بود.

ممنونم، عید شما هم مبارک :)
شما قوی هستید و قوی میمونید, آدم های قوی هم گاهی دوست دارن از قوی بودن مرخصی بگیرن و یکم استراحت کنن.
خدا رحمت کنه مادرتون رو.
ممنونم مهربانو :)
واقعا بعد از ماه‌ها قوی بودن انگار خسته میشم...
چه جالب؛ سرنوشت وبلاگ قدیمی من هم مشابه مال شماست!
از بلاگفا تا بلاگ....

خیلیامون به همین سرنوشت دچاریم.
خیلی کار خوبی کردی که رو تصمیمت نموندی
اینطوری روح مادرت شاد میشه
روحشون شاد
گاهی یهو وسط لج کردنم، انگار که خون به مغزم برسه دختر قوی و عاقلی میشم :دی

:بغل سفت و محکم
ماچ ِ تُفی به لُپت :*

تو گروه خانوادگی هر روز چاق سلامتی میکنی؟ یعنی استیکر و گیفِ گل و قلب با متن "روزتان پربرکت و رزق و روزی" و "امیدوارم دیروزتان جلوی امروزتان زانو بزند" میفرستی؟ :)))
نه بابا این کارایی که گفتی رو بابام انجام میده :))
من نهایتا یه عکس با موهای به هم ریخته و چشمای نیمه‌باز-نیمه‌بسته می‌فرستم و زیرش می‌نویسم "سلام علیکم الی اهل وطن، از راه دوری مو میگویُم سخن" :دی
روزهای پر قدرتت فراوووون
ممنونم بانوووو :*
میدونم کلیشه‌ایه ولی من مطمئنم مادرت دلش میخواد همیشه محکم و شاد ببینتت، تو باید خوب باشی، این ارزوی مادرها برای بچه‌هاشونه، هر چند روزگار گاهی وحشتناک آدم رو میشکنه، خرد میکنه.
میدونم فرشته... اما واقعا هرچقدر بیشتر ادای قوی بودن رو در میارم، به فاصله ی زمانی کوتاهتری ضعیف میشم.
شاید قبل‌تر هم وبلاگتون رو می‌خوندم اما پستی که یادم میاد باعث شد همیشه وبلاگتون رو بخونم پستی بود که خیلی در اون قوی بودید. درست همان روزی که همین غم به دلتان نشسته بود. شمایی که در آن روز قوی بودید، باز هم می‌توانید قوی باشید؛ اگر بخواهید.

گاهی حس می کنم مرور زمان برعکس، داره ضعیف ترم میکنه...
کاش منم میتونستم این غم را کنار بزنم، منم باید بتونم. 
باید بتونید... چون زندگی راه دیگه ای جلو پامون نمیذاره.
ممنون زا وبلاگ خوبتون
خواهش میکنم.
ولی من بهت حق میدم که ضعیف باشی. وقتی میبینم هر روزی که میگذره نقش مادر بودن رو بیشتر درک میکنم و بیشتر محتاج مامانم هستم  خدا را برای داشتن همچین نعمتی بیشتر شکر میکنم و برای تمام دخترانی که از وجود این نعمت محروم شدن غصه میخورم. برای تو برای شیوا و برای همه ... ولی با همه اینها درسته خودشون نیستن اما روح شون خیلی قوی تر و بهتر همراهتونه که همین دلیلی ست برای محکم بودن و قوی بودنتون. روح تمام مادران آسمانی شاد باشه
خدا مادرت رو حفظ کنه برات و روح خواهرت شاد باشه ان‌شاءالله...
ممنون عزیزم
البته خاله ام فوت شده
آها ببخشید :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">