وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

عضو هفتم!

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۶ ب.ظ

مامان و بابا برگشتند خانه و بابا با ذوق گفت: "شاید عضو هفتم این خونه تو راه باشه". لپ‌های مادرم گل انداخت و من و برادرم شادی‌کنان به هوا پریدیم و ذوق‌زده شدیم. خواهر دوم اخم کرد و گفت: "اگر جواب آزمایش مثبت باشه خودم می‌کشمش". خواهر بزرگه هم مخالف بود اما کمتر به زبان می‌آورد و با سکوت، نارضایتی‌اش را نشان می‌داد. من و برادرم اما در رویایی شیرین فرو رفته بودیم، خواهرها 15 و 16 ساله بودند و به‌نظرشان برای دوباره خواهر یا برادردار شدن بزرگ بودند و از طرفی دوست نداشتند تعدادمان از این که هست بیشتر شود. من و برادرم 13 و 10 ساله بودیم و از آمدن یک عضو جدید حسابی استقبال می‌کردیم پدر و مادر از همان اول ازدواجشان قرار گذاشته بودند دور و برشان را حسابی شلوغ کنند و از بچه‌های بیشتر حسابی خوشحال می‌شدند.

بعد از اعلام پدر، من و برادرم شروع کردیم به کل‌کل، من می‌گفتم کاش دختر باشد و او که یکی یکدانه بود می‌گفت: "نه کاش پسر باشه". هر دو غرق رویا شده بودیم، روبروی برادرم نشسته بودم و می‌گفتم: "اگه دختر باشه موهاشو خرگوشی می‌بندم همه عروسکامو هم میدم بهش". برادرم می‌گفت: "اگه پسر باشه میذارم سوار دوچرخه‌م بشه"

پنج دقیقه بعد یادمان می‌آمد، آمدن دختر چهارم یعنی من دیگر "دختر کوچیکه نیستم" و آمدن پسر دوم یعنی برادرم دیگر "یکی یه‌دونه و ته‌تغاری" نیست! به سرعت موضع خود را تغییر داده و دعا می‌کردم عضو هفتم پسر باشد و برادرم دعا می‌کرد دختر باشد.

فردای آن‌روز بعد از صرف صبحانه برادرم گفت: "من دیشب خیلی فکر کردم اگه پسر باشه اسمشو بذاریم علی" و من می‌گفتم: "اگه دختر شد اسمشو می‌ذاریم مریم". و به همین ترتیب اسم‌های: رضا، مهدی، سعید، بهار، زهرا و پریا را پیشنهاد می‌دادیم. آن دو شب من و برادرم قبل از خواب در رویای عضو هفتم قصه‌سرایی می‌کردیم و حرف‌هایی که باید بهش می‌زدیم و بازی‌هایی که باید می‌کردیم را با هم مرور می‌کردیم.

خواهرها که با رویاپردازی من و برادر سر ذوق آمده بودند داشتند خودشان را برای استقبال از عضو هفتم آماده می‌کردند.

بین خودمان، یعنی من و خواهرها و برادرم قرار گذاشتیم عضو هفتم را حسابی تحویل بگیریم!

اما، روز سوم بابا جواب آزمایش را گرفت و پرونده‌ی عضو هفتم برای همیشه بسته شد. چه لباس‌های دخترانه و پسرانه‌ای که در خیال من و برادرم ماند و تن هیچ نوزادی نکردیم، نه عروسک‌های من به کسی تعلق گرفت و نه دوچرخه‌ی برادرم.


حسِ خوبِ موقت...
اوهوم... یه رویای دو روزه.
بگو دو ساعت اصلاً دو دقیقه
مهم حسِ خوبش هست :)
حس خوب و رویای شیرین :)
الهــــــــــــــــــــی ^_^
میگما ته دلت خوشحال نبودی از این قضیه؟ ^_-
نه، واقعا دلم می‌خواست تو خونمون بچه کوچیک داشته باشیم :دی
بچه که بودم جنسیت بچه تا لحظه تولد مخفی بود و همین لذتش رو زیاد میکرد. مام قرار بود یه مرتضی بیاد، که زینب شد. ولی بدم نشد. حقیر یکدانه باقی موند 😉

:))
حالا شما اون موقع مرتضی رو میخواستی یا زینب رو؟
آره کاااملا مشخصه 😂😂
:دی
اخی عزیزم^_^
دیگه الان فقط میتونم بگم انشالا بچه‌ی خودت:))

اون زمان فرق می‌کرد الان دیگه حس و حالش نیست تازه بچه‌ها اعصاب آدمو به‌هم می‌ریزن
البته بازم دوست‌داشتنی هستن :/
:(( منتظر بودم آخرش بگی تولدشهو میخوای تولدشو تبریک بگی
اشک تو چشام جمع شد اصن
دیدی چطوری تو ذوقمون خورد؟ :(((
حس خواهرهای بزرگت رو درک میکنم. چون مشابه حس من بود وقتی که متوجه شدم مامانم بچه سوم رو بارداره! گریه میکردم و میگفتم نمیخوام پرجمعیت بشیم. بعد وقتی داداشم به دنیا اومد عاااااشقش شدم. کلا دو سال اول زندگیش رو توی بغل من بزرگ شد :-)))
البته منم بهشون حق می‌دم الان... ولی خب قبول کن خانواده‌ی پر جمعیت یه صفای خاصی داره
دختر کوچیکه بودن هرگز مزیتی برای من ایجاد نکرده. برعکس، بچه وسطی بودن نیمی از حقوقمو سلب نموده:))
خب من بخاطر وجود خواهر دومی، بچه وسطی به حساب نمیام یعنی خونه‌ی ما یه فرزند ارشد داره، یه وسطی و دو تا ته‌تغاری :دی
برو شکر کن نیومده خب :| والا

چرا آخه :دی
من اخرین بچه م و همیشه همه ازم بزرگتر بودن و گاهی دلم خواهر برادر کوچیکتر میخواست۰حس میکنم وجود خواهر برادر کوچیکتر جذابیت خاص خودشو داره که شاهد اومدن یه نی نی به خونه باشی که مال خودتونه نه مال فامیل و... :)
دقیقا... همیشه دلم می‌خواست یکی ازم کوچیکتر باشه و کلی براش بزرگونه بازی کنم :دی
اون موقع دلم برادر میخواست. الان فقط از بودن خودم پشیمونم، واسه دیگران نظری ندارم 😁
:)))
آدم که خواهر داشته باشه باید انگیزه‌ی بیشتری برای زندگی داشته باشه
من فرزند دوم هستم و تا دلت بخواد جوجه موجه دور و برم بوده از همون بچگی.. ملت اغلب بخاطر آشنا بودنم به فنون بچه داری خیال می کنن خودم چند تا بچه دارم!
بچه ها تا وقتی مث کوآلا می چسبن تو بغلت شیرینن بعدش که راه افتادن باس گذاشتشون پشت در خونه!!!
اوه اوه چه نظریه‌ی خشانت‌آمیزی :دی

(مضراب یه چیزی بگم؟ یادته رمز پست‌هات تغییر کرد بعد من یه روز ازت رمز جدید گرفتم؟ الان خیلی وقته (بیش از دو، سه ماه) که اون پیام حاوی رمز رو هرچی میگردم پیدا نمی‌کنم و خییییلی از پست‌هاتو نتونستم بخونم... چند بارم خواستم کامنت بدم و دوباره رمز بگیرم روم نشد)
چه جالب :) الان خانواده هایی که پر جمعیت باشن خیلی کم شده کم کم نسل عمه و خاله و دایی و عمو منقرض میشه چه جالب بابا و مامانتون و شما به این قضیه اعتقادی نداشتین
توی این شرایط جامعه واقعا معتقدم خانواده‌ها باید پرجمعیت باشن... خونواده‌های پرجمعیت یه صفای دیگه داره
چقدر خوبه که به استقبالش می رفتین و اصلا حسادت نمی کردید به کسی که موقعیتتون رو ممکن بود تغییر بده :)
خب بچه بودیم جنبه‌های منفیشو نمی‌دیدیم :دی
با نیومدنش هم شما جایگاهتُ حفظ کردی هم برادرت!
بله در واقع همینطور شد...
ما سه نفریم. کلی دردسر داریم. عضو هفتم آخه؟ :)

سعید پر جمعیت بودن خیلی خوبه از یه نظرایی...
آخی
منم خیلی دوس داشتم یه عضو دیگه به خونواده مون اضافه بشه منتهی این دوس داشتن تنها در من خلاصه می شد و نشد که بشه (:
همین دیگه... نشد که بشه :(
به به
قدمی که قراره نو برسه مبارک
قراره برسه؟! :/
عه اقا قضیه ارو نصفه خوندم
کاش قدم نو رسیده مبارک میشد پس
:))
احتمالا آقای پسر بیشتر دلگیر شده باشه. لابد دیگه سوار دوچرخه‌ش نمیشه.
اره خب خیلی دلگیر شد بیشتر از من... ولی چند ماه بعد وقتی که سوار دوچرخه‌ی تازه‌ش شدم در حالی که هنوز خودش سوارش نشده بود و اون دوچرخه رو کوبوندم به دیوار... کلا پشیمون شد از شریک شدن دوچرخه
هاع؟ رو شدن می خواد مگه؟ گمونم آی دی تلگرامم رو هم داری خب تو تلگرام می گفتی بهم!

تلگرام ندارمت که... کدومی؟
اگر ضدحال یک کوه بود، شما روی قله‌اش بودید! :)
دقیقا :))
تهش خورد تو ذوقم:((

یاد روزی افتادم که خبر ورود آبجی کوچیکه رو بهم دادن فقط یادمه رفتم تو اتاق و تا چند روز حرفی ازش نمیزدم انگار که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده :))
با اومدنش دیگه تک دختر و ته تغاری نبودم اما یه خواهر داشتم 
خواهر برادر داشتن خیلی خوبه*_*
اره واقعا خیلی خوبه... این روزا که من یه جا و داداشم یه جا و ابجی بزرگه هم ازدواج کرده واقعا بهش پی بردم که چقدر خوبه خانواده ها پرجمعیت باشن
منم خیلی دوست داشتم که یه عالمه بچه باشیم و دور و برمون شلوغ باشه. ولی من ته تغاری موندم که موندم:|
ای جانم :*
عیب نداره دیگه بعضی وقتا اونچه که دوست داریم نمیشه
نمی‌دونم چرا به طرز عجیبی دوست داشتم حال این پستو.

بنویس ثریا همینجوری هی. خب؟ :))
از ضدحال‌هایی که خوردم بنویسم؟ :دی
منم خودتو دوس دارم اصلا :*
خوشحال شدم برای لحظه ای- پس چی شد یهویی؟

اختلاف سنی 20 و 23 ساله رو کجای دلتون میذارید؟ امیدوار باشید شاید دئباره فرجی بشه
نشد که بشه...
کدوم اختلاف سنی 20 و 23 ساله؟! به چی امیدوار باشیم دقیقا؟!
من هنوز که هنوزه اصرارمیکنم بهشون که یه عضو بیارن((((:
کوتاه نیا و همچنان تلاش کن :دی
ای بابا...
خدا رحمت کنه خواهر/برادر کوچیکه رو
نیومده رفت :دی



+ با این حال چیزی از ارزشاش کم نمی کنه =)))
:))
روحش شاد و یادش گرامی :دی
کاملا درک میکنم که چقدر تو ذوقتون خورده. اما رویاپردازی تو هر سنی شیرینه، خصوصا کودکی که رویای آدم تمومی نداره :)
رویاپردازی های منو داداش اصلا تمومی نداشت
کلید اسرار
این قسمت:خانواده جوگیر و لغو عضویت بچه
بچه ای که نیامده رفت :دی
یکی دو هفته پیش به منم گفتن شاید عضو پنجم تو راه باشه، سکته ی ناقصو رد کردم:/ 
خدا نخواست کارم به سکته ی کامل برسه :دی 
من هنوز تو شوک اختلاف سنیم با مسترم بوخودا
ای بابا چرا... خیلی خوبه که
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">