وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۵۸۴ مطلب توسط «بانوچـه ⠀» ثبت شده است.

هر نکته بجای خود و هر کار به وقتش

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بهم گفت اگه یه فرصت بهت داده بشه که برگردی عقب به چند سالگی برمی‌گردی؟ یهو گفتم: 18 سالگی... 

چون قبل از اون رو دوست ندارم، با اینکه سال‌هایی بود که هیچی از غم نمی‌فهمیدم اما خیلی بچه بودم و از 18 سالگی می‌تونستم خیلی کارها بکنم و خیلی تصمیات رو بگیرم یا نگیرم، بعد فکر کردم خب 18 سالگی تا 24 سالگی همش 6 سال مادرم رو کنارم دارم، نه نه، برگردم به روز تولدم، که از همون اول ِ اول، عمیق نگاش کنم، قدرشو بیشتر بدونم و اصلا یه لحظه هم ازش دور نشم، حتی تصمیم اشتباهی هم در مورد نویز نگیرم و نذارم چند سال از عمرم تلف بشه بخاطرش... اما بعد با خودم گفتم اگه بازم برگردم و از اول همه‌چیز شروع بشه بازم 24 ساله که بشم و مادرم فوت کنه برای از دست دادنش آماده نیستم، بازم دلتنگش میشم، بازم غم میاد سراغم... و اصلا اگه ماجرای نویز پیش نمیومد من همین آدم الان بودم؟ شاید یه روز دیگه یه جور دیگه اشتباهی رو انجام می‌دادم که بیشتر از این ضربه می‌خوردم و قطعاً به پختگی و باتجربگی الانم نبودم... 

بعد در حالی که اصلا نمی‌شنیدم داره چی میگه و در مورد چی صحبت می‌کنه با خودم گفتم: قربون خدا برم که همه کارهاش از روی برنامه‌ست، چه خنده‌ها و چه گریه‌هامون درست سر وقتش اتفاق می‌افته... درست سر وقت...

با توجه به اینکه همون روز ولادت حضرت زینب (س) هم بود توی دلم آرزو کردم کاش صبورتر از این بشم، کاش بتونم اعتماد و امید به خدا رو در وجودم عمیق‌تر و محکم‌تر کنم، منی که هر وقت نگاش کردم و خودمو بهش سپردم نتیجه به نفعم شد...

بیاین همه با هم بزرگ بشیم اصلا

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۹ ب.ظ

امروز تولدم بود، البته باید بگم تولدمه چون امروز هنوز تموم نشده، در واقع امروز امروزه و فردا فرداست :/

می‌خواستم بنویسم که چقدر بزرگ‌تر شدنم به چشم خودم میاد دیگه چه برسه به بقیه :دی

یعنی قشنگ من هرچی بزرگتر میشم مشکلاتم زودتر از من بزرگ میشن :| (منظور از بزرگ شدن سن عقلی و تجربی و شناسنامه‌ایه، وگرنه ظاهری فقط در جهت عرضی بزرگ میشم :/)

این بزرگ‌تر شدنه، تو محیط وبلاگ‌نویسی هم داره به چشمم میاد (کلا خیلی چیزا به چشمم میاد :دی)

ماها همونایی هستیم که از روزای دبیرستانمون می‌نوشتیم، بعدش درگیر کنکور شدیم، حالا هر کدوم بزرگ شدیم، چند سال گذشته، کم کم داریم فارغ‌التحصیل می‌شیم، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار می‌شیم حتی... یعنی قشنگ این بزرگ‌تر شدنه خیلی ملموسه [وی به واژه‌ی "بزرگ" علاقه‌ی وافری داشت]

چه خوب میشه اگه بمونیم اینجا، به زندگی وبلاگیمون ادامه بدیم، یه روزم برسه که بیایم بنویسیم: "امروز برای پسر سومم رفتیم خواستگاری، دختر خوبی بود امیدوارم زودتر نوه‌مو ببینم حتی"

بیاید بمونیم تو این جزیره‌ی دوست‌داشتنی، نگید خودتم نیستی خیلی وقته، من هستم اما مجبورم دیرتر بنویسم و تمام دغدغه‌م برگشتنه...

خلاصه بیاید به روند بزرگ (:دی) شدنمون در دنیای وبلاگ‌نویسی ادامه بدیم...

تولدمم مبارک همه‌تون باشه :دی

ابراز دلتنگی

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ

چه حیف می‌شد اگه دی‌ماه 96 هیچ پستی اینجا ثبت نمی‌شد، وقتی به عدد پست‌های آبان و آذر نگاه می‌کنم دلم می‌گیره از این دوری... منی که عاشق وبلاگ‌نویسی هستم و به این اجبار تن دادم...

البته که از نوشتن فاصله نگرفتم، ولی اگه لذت نوشتن توی دفتر رو فاکتور بگیریم، نوشتن توی کانال‌هام اصلا به پای وبلاگ‌نویسی نمی‌رسه، ولی من قول دادم شرایط رو درست کنم و باز برگردم... هنوزم سر قولم هستم :)

و چقدر خوشحالم که هنوز وقتی اینجا رو باز می‌کنم، کامنت‌های شما رو می‌بینم و وبلاگ‌های بروز شده رو... نمی‌تونم لبخند نزنم و احساس شعف نکنم.

چند روز دیگه مونده به تولدم و من دوست داشتم مثل هر سال یه پست مخصوص اون روز بنویسم، البته اگر خونه باشم حتما می‌نویسم، ولی اگر بوشهر باشم اون پست با تاخیر نوشته میشه...

همیشه به یاد همتون هستم... برای این زمستون که رنگی از زمستون نداره دعا کنیم... مطمئنم خودشم دوست نداره لباس بهار خانوم رو بپوشونن بهش... آخه هر کی با لباس خودش قشنگ‌تره...


دوستتون دارم :)

باران عشق بود به گمانم...

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ق.ظ

باران که شدت گرفت همه‌ی اهل خانه چپیدند داخل، پرده‌ی آبی‌رنگ و ضخیم ِ جلوی در را چنان منظم کشیده بودند که مبادا قطره‌ای از باران به شیشه‌ی در بخورد، هیچ صدایی هم از هیچ‌کدامشان نمی‌آمد، باران بارید، پنجره‌ را شست، حیاط را شست، موتور ِ مرد ِ خانه را هم...

چایی تازه دم را ریختم توی لیوان و به سرم زد تا کمی خنک شود بروم زیر باران، مگر نه سهراب خیلی پیش‌ترها گفته بود: "زیر باران باید رفت"؟ دست‌هایم را باز کردم و چرخیدم، باران سردی بود... باد تندی هم می‌وزید و صاعقه‌ها و رعدها ترسناک بودند...

آب ازم چکه می‌کرد بدنم به لرزه افتاده بود...

لیوان چایی سرد بود و باید بیخیالش می‌شدم، خود چایی از لیوان هم سردتر، درست مثل آدم‌هایی که بی‌توجهی و بی‌اعتنایی می‌بینند و سرد می‌شوند، یخ می‌شوند...

از خانه بیرون زدم، به خیالم تمام آدم‌های شهر به خانه‌هایشان پناه برده بودند که مبادا خیس شوند و سرما بخورند... فرصت طلایی قدم زدن در کوچه‌ و خیابان‌ها بود، اما به پیچ کوچه نرسیده دختری را دیدم که می‌دوید و باران لحظه‌ای ازش غافل نمی‌شد، مرا که دید لبخندی زد و رد شد، لبخندش به دلم نشست حداقل یک نفر را دیده بودم که در باران می‌خندید و خودش را در هزارتوی خانه قایم نکرده بود، به وسط کوچه نرسیده بود که دیدم مردی از آن سر کوچه دوان دوان می‌آید و چتری روی سر دارد، طولی نکشید که هر دو به همدیگر رسیدند، دختر خودش را انداخت در آغوش مرد و مرد چتر را بالای سر او گرفت اما نمی‌دانم دختر چه گفت که مرد چتر را بست و دست دختر را گرفت بعد آرام آرام قدم زدند باران هم روی سر و بدنشان می‌رقصید...

حالا راز لبخند قشنگ آن دختر را فهمیدم، عشق تنها چیزی بود که در آن لحظه تا این حد او را زیبا و دلنشین نشان می‌داد، به دلم نشست این قرار ملاقاتشان در آن زمانی که باران همه‌ی آدم‌های شهر را خانه‌نشین کرده بود و قطرات باران از همدیگر سبقت می‌گرفتند... به آسمان نگاهی انداختم و در دلم دعا کردم باران به زودی بند نیاید و همچنان ببارد...

دلتنگی

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ب.ظ

به نام حق...

سلام...

سکوت اینجا را که دیدم دلم گرفت، عذر تقصیر دارم که بی‌خبر رفتم، گاهی زندگی برخلاف برنامه‌ریزی‌های ماست، برای تحصیل در شهر دیگری زندگی می‌کنم، سیستم ندارم و دسترسی به وبلاگ سخت...

سعی می‌کنم روزهایی که به خانه برمی‌گردم حتما به وبلاگ سری بزنم اما نمی‌شود زمان دقیقی تعیین کرد، امیدوارم فراموشم نکنید.

چیزی که مشخص است سعی می‌کنم هرچه زودتر این مشکل را حل کنم و دوباره بنویسم، اما تا قبل از آن، من در کانال (منوی سمت راست) و در اینستاگرام هستم...

خوشحال میشوم لینک پست‌هایتان را برایم در تلگرام بفرستید تا بتوانم همچنان شما رو بخوانم.

التماس دعا


بیانیه‌ای در باب آنچه بیان کردید

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ

این یک هفته غیبت آن‌طور که انتظار داشتم پیش نرفت، باز هم حجم زیادی از کارهای عقب‌مانده‌ی مربوط به وبلاگ باقی ماند و مهم‌ترین دلیل آن قطعی پی‌در‌پی اینترنت بود، اما از آن‌جا که وبلاگ‌نویسی نمونه‌ای از نوشتن و نوشتن همان‌طور که قبلا گفته‌ام برای من مثل اکسیژن است، بیشتر از این طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم برگردم و برگشتم...

اما در این مدت از فضای وبلاگ‌نویسی غافل نبودم:

شبی خواب دیدم با سه‌تن از وبلاگ‌نویس‌ها دور هم نشسته‌ایم و در حال تخمه شکستن و پفک خوردن همزمان!!! راجع به سایر وبلاگ‌نویس‌ها صحبت می‌کردیم، اینکه در این صحبت‌ها چه حرف‌هایی گفته شد در این پست نمی‌گنجد و اگر می‌گنجید هم مصلحت به نگفتن است چرا که ما جانمان را دوست داریم و فعلا خیال مردن نداریم...

از دوستانی که در پست قبل به من و وبلاگم اظهار لطف کردند بی‌نهایت سپاسگزارم... از آنجا که تعداد کامنت‌ها بالا بود و نمی‌شود جزء به جزء به آن‌ها پرداخت، به طور خلاصه به چند نمونه‌ی آن اشاره می‌کنم؛ تعدادی مطالب وبلاگم را خوب و حتی فوق‌العاده به شمار آوردند و دوستی نیز هِدِر ِ وبلاگم را بی‌نقص خواند که باید از طراح این هدر یعنی دوست خوبم دکتر سین تشکر کنم، دوست نازنینی نیز گفته بود که پست‌های وبلاگ من، او را به فکر وادار می‌کند و چالش‌های موجود در مطالبم را دوست دارد، عزیز دیگری صفا و صداقت و صمیمیت را در پست‌های من دیده بود و به نظرش وبلاگ من دلنشین بود... بعضی‌ها هم طبق خواسته‌ی خودم انتقاد کرده بودند، یکی از انتقادها همانطور که از قبل به آن واقف بودم اعتراض به طولانی بودن ِ بعضی از مطالبم بود... و دوست دیگری اظهار داشت که مطالب وبلاگ سابقم در بلاگفا شامل جزییات بیشتری از من و طرز تفکر و جریان زندگی اطرافم بود ولی در اینجا رسمی‌تر هستم... جدا از این تعاریف و نقدها، دوستی خواسته بود به واسطه‌ی سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی چند ساله‌ام پستی شامل تجربیات و نکات وبلاگ‌نویسی برای دوستانی که تازه وبلاگ‌نویس شده‌اند بنویسم و دوست دیگری پرسیده بود چرا اینقدر خوب می‌نویسی؟


در جواب باید بگویم که نخست، از این‌همه مهربانی‌تان به وجد آمده‌ام، تعداد کامنت‌های پست قبل، نشان داد که اکثر خواننده‌های بانوچه واقعا اینجا را با دقت می‌خوانند، خیلی از خوانندگان خاموش روشن شدند و کامنت‌های ناشناسی که در کمال ادب و احترام انتقاد و یا تمجید کرده بودند حسابی سر ذوقم آورد، از دوستان ِ همیشگی ِ بانوچه کمال تشکر را دارم و امیدوارم لایق آن‌همه محبت و توجه آن‌ها باشم، دوستان نزدیک من می‌دانند که همیشه نقد سازنده مرا خوشحال می‌کند، می‌خواهم مطمئن باشید انتقادهایتان را به جان می‌خرم چرا که می‌دانم نتیجه‌ی اهمیت دادن و توجه شما به این وبلاگ است...
اما بعد، طولانی بودن ِ نوشته‌ها گاهی خودم را هم آزار می‌دهد اما بعضی نکات را حس می‌کنم اگر کوتاه بنویسم از مزه‌شان کم می‌شود یا به عبارتی مفهوم کامل را نمی‌رسانند و این قطعا یک ضعف است که توان خلاصه‌نویسی قوی را ندارم... در مورد جدی بودن و رسمی بودنم در اینجا باید بگویم عمدی نیست، هنوز هم دوست دارم بیشتر در مورد زندگی‌ام بنویسم اما راستش را بخواهید بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم خواننده‌های اینجا از خواندن آنچه در زندگی من می‌گذرد چه سودی می‌برند و وقت آن‌ها بیشتر از این ارزش دارد، در مورد تجربه‌های وبلاگ‌نویسی، از آنجا که صرفا قدیمی بودن وبلاگ دلیلی بر خوب بودن مطالب نیست نظرات و تجربیات شخصی من طبیعتا ناقص خواهد بود لذا در این مورد تصمیم گرفتم با چند تن از وبلاگ‌نویس‌های قدیمی و خوب به صورت جمعی مطلبی تهیه کنیم.

باز هم از ابراز لطفتان در پست قبل متشکرم و لازم به ذکر است که امکان ارسال پیام به صورت ناشناس در قسمت تماس با من را فعال کردم، بدانید که بانوچه همیشه منتظر پیشنهادات و انتقادات شما خواهد بود و این توجه شما به وبلاگ بانوچه بسیار ارزشمند است.
لیست وبلاگ‌ها را هم به زودی منتشر می‌کنم :)

به گیرنده‌هاتون دست نزنید!!!

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

چند تا کار ِ نیمه‌تمام هست در مورد وبلاگم که باید انجام بدم، چند روزی فرصت می‌خوام، شاید وقت شد و تونستم وبلاگ‌هاتون رو این مدت (مثلا یه هفته :دی) بخونم و حتی کامنت بذارم ولی وبلاگ خودم بروز نمیشه، مهم‌ترین کاری که خیلی دوست دارم زودتر انجام بشه جمع‌آوری ِ آدرس وبلاگ‌هایی هست که میخونم و قلم خوبی دارن و دنبال می‌کنم پس باز هم اگر وبلاگ خوبی میشناسید توی همین پست اعلام کنید. 


قبل از اون جواب ِ سوال خصوصی که یه ناشناس فرستاده بود رو اینجا بدم: "از 8 مرداد 94 به بیان اومدم و اولین پُستم اینه، قبل از اون اگر پستی هست منتقل شده از بلاگفا هستن، آخرین آدرسم در بلاگفا فکر میکنم بانوی کاغذی و با عنوان سطرهای شبانه بود ولی وقتی بلاگفا دوباره برگشت وبلاگ منو پرت کرده بود به آدرس قبل از اون یعنی shaabnevis.blogfa.com و تعدادی از پست‌هام رو از دست دادم، من هم آدرسی مشابه آدرس اینجا در بلاگفا ساختم و وبلاگم رو به اونجا منتقل کردم (این) و بعد نوشتن رو اینجا از سر گرفتم، نتونستم از امکان ِ مهاجرت ِ بیان استفاده کنم برای انتقال ِ پست‌های وبلاگ ِ بلاگفام به اینجا و مجبور به انتقال به صورت ِ دستی شدم، به همین دلیل وقت ِ منتقل کردن ِ پست‌ها به صورت ِ کامل رو پیدا نکردم و نشد که این پروژه به انتها برسه. اما شروع ِ کلی ِ وبلاگ‌نویسیم به پاییز ِ 86 برمی‌گرده که متاسفانه آرشیو سال‌های 86 تا 90 رو نتونستم نگه‌دارم..."


البته فکر نمیکنم انتقال ِ کامل ِ آرشیو از بلاگفا جزو کارهای ناتموم ِ این یه هفته‌م باشه که قراره انجام بشه...


در پایان، می‌خوام توی این مدت که سعی می‌کنم نهایتاً یک هفته بشه :دی، شما نظرتون رو در مورد محتوای وبلاگم بگید، نظری، پیشنهادی، نقدی... بصورت ِ شناس و ناشناس، خصوصی و عمومی... هر جور که خودتون دوست داشتید بنویسید، کامنت‌های این پست تایید نمیشن ولی قطعا خونده میشن :)


فعلا یا علی :)

در هزار توی ذهنم...

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۶ ب.ظ

1- میگن اگه یه قدم به سمت ِ خدا برداری، خدا ده قدم به سمتت میاد، تا حالا تجربه کردین؟! نمیشه گفت برای کسی پیش نیومده باشه، بنظرم غیرممکنه، تنها ممکنه خودمون گاهی اوقات حس نکنیم این رو... وگرنه خدا خُلف ِ وعده نمیکنه هرگز...

2- چی میشه که یه روز بخاطر مشکلات و سختی‌های زندگیمون حالمون خرابه و ناشکری می‌کنیم و دست از دنیا شسته، زانوی غم بغل می‌گیریم اما یه روز دیگه با وجود همون مشکلات دلمون پر از نور امید و انگیزه‌ست؟ قطعا به خودمون برمیگرده... نه؟!

3- نشسته بودیم منتظر حاج آقا شریعتی، که از قم اومده بود برای ده شب اول محرم، فکر کنم شب تاسوعا بود... دو تا خانم پشت سرم داشتن صحبت می‌کردن، اولی یهو وسط ِ حرفش گفت: سحر چرا اینقدر دهنت بوی بد میده؟! چی خوردی مگه!؟ دومی: چیز خاصی نخوردم، چون 9 روزه مسواک نزدم بوی بد میده. اولی: 9 روووووووز؟ چرا آخه؟ چطور تونستی؟ دومی: چاره ای نداشتم، بی‌بی خمیردندون و همه مسواک‌ها رو برداشته قایم کرده میگه توی این ده روز حموم رفتن، تخمه خوردن، مسواک زدن، مو شونه کردن و کلی کار دیگه گناهه... حرمت شکنی به امام میشه. (نتیجه ی اخلاقی از این پست: استراق سمع نکنیم :|)

4- هر قطره اشکی که برای عزاداری امام حسین(ع) ریخته میشه ثواب داره، اما ارزشمندتر از این اشک ها، معرفت و شناخت امام و راهشه... راه امام، راه اسلامه و راه ِ اسلام، راه ِ خدا... اینهمه آیه و حدیث در مورد بهداشت و ضرر نرسوندن به جسم داریم بس نیست برای مقابله با خرافات؟ (اشاره به مورد 3)

5- گفت خواب دیدم داری کعبه رو طواف میکنی چه کار خیری انجام دادی این روزا؟ گفتم هیچی... فقط یه جا بخاطر رودربایستی نزدیک بود کاری رو انجام بدم که میدونستم گناهه... آخرش رودربایستی رو کنار گذاشتم و انجامش ندادم جز این کار خیری نکردم، گفت: خاک تو سرت... حیف اون مکه ای که تو رفتی :|

6- چند وقت پیش خواب دیدم همسایه سمت چپی بچه دار شده و بچه اش دختره، تازگیا فهمیدم همسایه سمت راستی بچه دار شده و بچه اش پسره... :دی

7- وسط ِ روضه‌ی حاج آقا، یه قسمت از شبستان صدای جیغ ِ خانما بلند شد و همه بلند شدن به سمت ِ ما که ردیف جلو نشسته بودیم هجوم آوردن، بعدا کاشف به عمل اومد موش دیدن!!! وقتی حاج آقا رفت بانی هیِئت گفت حاج آقا ترسید فکر کرد داعش حمله کرده :/


محرم، هنوز هم محرم است...

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم...

محرم، هنوز هم محرم است، اما ما آدم‌ها دیگر آدم‌های سابق نمی‌شویم...

محرم ِ آن سال‌ها هوای خاصی داشت، بچه بودم و از محرم همین را یادم مانده که شب‌ عاشورا، مادر یک زیرانداز و کمی خوراکی و آب برمی‌داشت و می‌رفتیم امامزاده سلیمان‌بن‌علی، آنجا شلوغ می‌شد هر دو سه قدم یک زیرانداز کوچک پهن بود و زنی یا زنانی نشسته روی آن، که به صدای روضه گوش می‌دادند، گریه می‌کردند، به سینه و پاهایشان می‌زدند و تا صبح بیدار بودند، سهم ما بچه‌ها، در شبی که می‌دانستیم حرمت دارد و بازی کردن خوب نیست، نشستن و صحبت کردن با همسن و سالانمان بود، دلمان نمی‌آمد وسط ِ آن همه قبر تقریبا هم‌سطح با زمین و صدای روضه و فضای شب عاشورا بدو بدو کنیم، حوصله‌مان که سر می‌رفت از خوراکی‌های توی سبد می‌خوردیم، اما در نهایت شب به نیمه نرسیده خوابمان می‌برد و مادر پتو رویمان میگرفت که سردمان نشود... بعد از نماز صبح خوابالو بلند می‌شدیم و رهسپار خانه می‌شدیم، آن سال‌ها در چنین شبی پدر یا به همراه ِ همکارانش در سطح شهر امنیت برقرار می‌کردند تا صبح، یا اگر آماده‌باش نبودند در کنار بقیه عزاداران بود و سینه می‌زدند... گاهی هم می‌آمد کنار ِ ما، به مادر سری می‌زد و می‌رفت...

سال‌ها بعد، دختر ِ نوجوانی بودم که حالا در مراسم ِ مذهبی چادر به سر می‌گذاشتم، با مادرم به حسینیه‌ی محل می‌رفتم اما باز هم به آخر مراسم نرسیده خمیازه‌هایم شروع می‌شد، روضه‌ها برای من که هر چیزی را به راحتی قبول نمی‌کردم کسل کننده بود و روضه‌خوان برای جذب ِ من ِ نوجوان به پای حرف‌هایش هیچ برنامه‌ای نداشت، عصر یک عاشورا در همان سال‌های نوجوانی، وقتی دسته‌های عزاداری آمدند و رفتند و خواستیم برگردیم، چون احساس ِ تشنگی امانم را بریده بود مادر از یک ایستگاه صلواتی لیوانی شربت برایم گرفت، لیوان شربت را که به لب بردم نگاه ِ سنگین ِ یکی از پسرانی که در همان ایستگاه بودند را حس کردم، با تعجب نگاهش کردم که لب زد: "دوستت دارم"، به خودم گفتم نشنیده‌ام، اشتباه لب‌خوانی کرده‌ام، بقیه‌ی شربت را سر کشیدم و لیوان را در نزدیکترین سطل زباله انداختم و به همراه ِ مادرم وارد کوچه شدیم اما متوجه شدم پسرک دنبال ما می‌آید، از ترس اینکه آدرس خانه را یاد بگیرد دل توی دلم نبود، نمی‌دانستم چرا دنبال ما می‌آید، نمی‌دانستم عکس‌العمل مادرم اگر پسرک را ببیند چیست و نمی‌دانستم چه خطایی مرتکب شده‌ام که پسرک را اینطور جسور کرده است... رنگ به رو نداشتم و هر دو دقیقه یک بار از مادرم می‌پرسیدم سر و وضعم مرتبه؟! و مادرم هر بار براندازم می‌کرد و می‌گفت: آره!... آخرش هم نفهمیدم پسرک چرا مجذوب دختری شد که خیلی لاغر بود، قد کوتاهی داشت و نصف صورتش را ابروهایش گرفته بودند... اما خدا را شکر، به کوچه‌ی سوم نرسیده یکی از دوستانش از پشت سر صدایش زد و مشغول صحبت شدند و بعد ما را گم کرد...

سال‌ها بعد که جوان شده بودم و بیشتر برای فهمیدن ِ محرم وقت می‌گذاشتم، شب‌های عاشورا بعد از پایان ِ مراسم ِ حسینیه‌ی محل جمع می‌شدیم خانه‌ی عمو عباس...

عمو عباس هر سال عاشورا نذری می‌داد و به همین دلیل شب قبل فامیل‌ جمع می‌شدند آنجا، مردها توی حیاط عده‌ای دور دیگ‌ها و عده‌ای آنطرف‌تر مشغول ِ صحبت بودند، خانم‌ها توی خانه وقتی کارها تمام می‌شد، زیارت عاشورا می‌خواندند، سُفره می‌گرفتند، مداحی می‌کردند و نیمه‌شب که می‌شد هر دو سه نفری مشغول صحبت می‌شدند، حالا اگر این وسط خانواده‌ای قصد رفتن می‌کردند یا کسی از خانم‌ها و دختران داخل ِ خانه برای کاری به حیاط می‌آمدند پسران ِ نوجوان و جوان ِ فامیل همه چشم می‌شدند تا اول هضم کنند فلانی دختر کیست و بعد حساب کتاب کنند که الان چند سال دارد و ماشالله از سال قبل، یا عروسی فلانی به این‌ور چقدر خانوم شده است!

محرم ِ این سال‌ها اما، خانه‌ی عمو عباس هم خلوت‌تر است، عمو عباس پنج سال است که فوت کرده، پنج سال است که بابا باید صبر کند همه‌ی فامیل بروند و بعد او برای استراحت به خانه برود، سه سال است که وقتی بابا نماز صبح را می‌خواند و می‌خواهد به خانه برگردد به جای اینکه مادرم را صدا بزند من یا خواهرم را صدا می‌زند...

حالا شاید پسران، دختران فامیل نزدیک را بیشتر دیده باشند یا دست‌کم زودتر بشناسند اما دل‌‌ها از هم فاصله گرفته است... حالا سعی می‌کنم کمتر به حسینیه‌ی محل بروم و چند سالی می‌شود هیئت دیگری را انتخاب کرده‌ام، چون حسینیه‌ی محل ِ قدیممان است، هر وقت می‌رویم باید یک ساعت به همسایه‌های قدیمی جواب پس بدهیم که چه می‌کنیم، کداممان درس می‌خواند، کداممان ازدواج کرده، کداممان مجرد است و وقتی به خودمان می‌آییم که حاج آقا خداحافظی می‌کند و می‌رود...

این سال‌ها خیلی می‌ترسم از اینکه بعد از محرم همان آدم ِ قبل از محرم باشم و هیچ استفاده‌ای نکرده باشم...

خدایا، به حق ِ این شب‌های بزرگ، دست ما را بگیر که حسینی شویم و حسینی بمانیم...

آدم‌های فصلی

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ق.ظ

در ادامه‌ی تغییر و تحولات شماره‌های ذخیره شده‌ی گوشی‌ام، به شماره‌ها و اسم‌هایی برخورد کردم که دیگر حتی یک‌بار در سال هم برخوردی با همدیگر نداشتیم، بعد همان‌طور که داشتم توی دفترچه‌ام یادداشتشان می‌کردم مدام از خودم می‌پرسیدم این شماره را برای چه نگه داشته‌ام؟ در این روزهایی که تغییر شماره حتی از تغییر تصویر پروفایل هم بیشتر شده است شماره‌ی این آدم‌ها را برای چه نگه داشته‌ام؟ قرار است حالی ازشان بپرسم؟ نه... قرار است آن‌ها جویای احوال من شوند؟ نه... پس این‌همه شماره را روی هم جمع کرده‌ام برای چه؟
بعضی آدم‌ها، خوب یا بد، مربوط به زمان ِ خاصی از زندگی ما هستند، پروژه که تمام شود، فصل که عوض شود، خورشید که طلوع کند، دیگر نیستند، مدت زمان حضورشان از قبل تعیین شده است، یک روزی،‌ یک جایی از زندگی‌ات حضور پیدا می‌کنند که اتفاقی را تغییر دهند یا اتفاقی تازه را به وجود بیاورند، بعد می‌روند، چون از اول قرار نبوده که بمانند...
و ما می‌خواهیم با حفظ شماره‌های قدیمی آن‌ها چه چیزی را ثابت کنیم؟ تنفرمان را؟ وفاداری‌مان را؟
شماره‌ها را پاک‌ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که بعضی وقت‌ها خوب است آدم نگاهی به اطرافش بیندازد، دور ریختنی‌ها را دور بیندازد... سبک‌تر که باشد حال و هوای پرواز به او نزدیک‌تر می‌شود.‌..