وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۵۸۴ مطلب توسط «بانوچـه ⠀» ثبت شده است.

وقتی که دوباره متولد می‌شویم

دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۱۸ ق.ظ

تو دوبار به دنیا می‌آیی. یک بار وقتی که آن را در شناسنامه‌ات ثبت می‌کنند. و یک‌بار وقتی که اتفاق خوبی برایت می‌افتد. آنقدر خوب که حس می‌کنی دوباره متولد شده‌ای. یک خوشحالی ِ از ته ِ دل. یک خوشحالی ِ عمیق. آنگونه که معنای زندگی را دوباره درک می‌کنی. آدم‌های کمی شانس این را دارند که  بیشتر از دو بار متولد شوند، اما گمان می‌کنم همه آدم‌ها دو بار متولد می‌شوند. هر کدام در سن و سالی متفاوت.

 

من بانوچه هستم

شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۰ ق.ظ

سلام.

 

مدتی هست که از طریق دوستانم با خبر شدم وبلاگ‌نویس دیگری به اسم بانوچه هم هست. که البته نه عنوان، نه آدرس و نه اسم وبلاگ هیچ کدوم بانوچه نیست اما موقع کامنت دهی با اسم «بانو چه» کامنت می‌ذاره.

گویا در اینستاگرام هم پیجی به اسم بانوچه که آیدی اکانتش شبیه آدرس وبلاگ من با یک O اضافه هست به وبلاگنویسان که اکثرا دوستان من هستن درخواست فالو داده. و وقتی اون آدرس وبلاگ رو باز میکنم هیچ وبلاگی مشاهده نمیشه.

خواستم اعلام کنم هیچ کدوم از این دو (نه وبلاگ و نه پیج اینستاگرام) من نیستم دوستان. لطفا به دلیل تشابه اسم و آدرس دچار اشتباه نشید.

 

+ ممنونم که در بازنشر و دیده‌شدن این پست به من کمک می‌کنید.

سپاس از زمزمه‌های تنهایی - متانویا - واران -

وقتی بلندبلند فکر می‌کنم

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۹ ب.ظ

سینک رو می‌شورم، آشپزخونه رو مرتب می‌کنم و توی کاغذ یادداشت می‌نویسم که فراموش نکنم قبل خارج‌شدن از خونه آب‌چکان رو خالی کنم. در حالی که ناهار داره آماده می‌شه برمی‌گردم پشت میزتحریرم و دوباره می‌نویسم. می‌خوام این‌روزها رو یادم نره. می‌خوام با جزییات یادم باشه کیا کنارم هستن و کیا فقط ادعاشو دارن. می‌خوام یادم بمونه زندگی چقدر سخت شده این روزا. از یه روتین معمولی و روزمره چقدر فاصله داریم. چقدر دلهره داریم. و چقدر خدا رو صدا می‌زنیم. می‌خوام یادم بمونه که پای عمل که برسه بعضیا چقدر بی‌سروصدا دنده‌عقب می‌گیرن یا با دیدن اولین دوربرگردون، دور می‌زنن و می‌رن. یادم بمونه که بعضیا چطور حاضرن شرایطشون رو حتی از یه راه صعب‌العبور هم جوری تغییر بدن که بتونن کنارت باشن. می‌خوام یادم بمونه که چقدر من و حسن کم همدیگه رو می‌بینیم. وقتایی که اون هست من نیستم و حالا که من اومدم اون نیست. سه تا کتابی که انتخاب کردم رو می‌ذارم کنار کوله‌پشتی که فردا موقع جمع‌کردن وسایلم فراموش نکنم یکیشونو با خودم ببرم. بهرحال 4-5 ساعت راه دارم و اگه توی اتوبوس دچار سرگیجه نشم کتاب‌خوندن گزینه خوبیه. برای ساعاتی که توی بیمارستان هستم و کار خاصی ندارم هم گزینه خوبیه. اون 4-5 روزی که شیراز بودم جای خالی یه کتاب رو کنار خودم خیلی حس می‌کردم. بلیطم برای فردا ساعت 14:30 هست. همچنان که می‌نویسم با خودم حساب‌ می‌کنم که چه ساعتی از خونه بزنم بیرون که به موقع برسم؟ بدنم هنوز کوفته‌ست. خستگی اون چهار روزی که شیراز بودم هنوز از تنم در نیومده. شاید جمعه برگردم. دارم بلندبلند با خودم فکر می‌کنم. آره سخته. اما می‌گذره بالاخره. امیدوارم پایانش لبخند و دل شاد باشه واسمون. که بگیم اون خستگی‌ها و سختی‌ها ارزشش رو داشت. میگن توی هر اتفاقی یه نشونه و یه پیام هست. من فکر می‌کنم پیامم رو از این اتفاق گرفتم. بقیه رو نمی‌دونم. این روزا خیلی به این پیام فکر می‌کنم. به اینکه یادم نره و دو روز دیگه همه‌چی برام عادی نشه. آقای نون پیام می‌ده و پیگیر یه کاری می‌شه براش توضیح می‌دم که در چه مرحله‌ای هست. گوشی رو می‌ذارم کنار. سرمو بین دستام می‌گیرم. کاش شرایطی پیش میومد بعد این روزها چند روز با خیال راحت و بدون هیچ کاری توی خونه باشیم و بعدش یه مسافرت چند روزه به یه جا بریم. خیلی آروم و بی‌سروصدا. حس می‌کنم اینطوری می‌تونم ریلکس بشم هرچند در حال حاضر بعید می‌دونم که بشه. اما خدا نشون داده که خدای بعیدهاست. کش و قوسی که به بدنم می‌دم و کمی خم می‌شم، زاویه دیدم رو تغییر می‌ده و از پشت میزتحریر توی اتاق چشمم می‌خوره به گلدونای توی هال. یادم باشه امروز بهشون آب بدم. یه پیام جدید روی گوشیم دارم. معمولا هیچ‌وقت پیش نمیاد که من هیچ‌ پیام نخونده‌ای نداشته باشم. پیام رو باز می‌کنم. دوست ندارم جواب بدم. دوست دارم یه سری چیزا رو تغییر بدم. یه سری روابط رو گلچین کنم. یکی از اسم‌های سرخپوستی من می‌تونه این باشه: «همیشه در حال گلچین روابط». چون که معتقدم آدما عوض می‌شن. توی موقعیت‌های جدید رفتارهایی ازشون می‌بینی که قبلا ندیده بودی و برات تازگی داره. و اون‌موقع بسته به آسیبی که از اون رفتار دیدی. می‌تونی تصمیم بگیری که می‌خوای با این آدم هنوز هم ادامه بدی ارتباطت رو؟ یا نه. به نظرم سخت نیست.

رویای من خیال نبود

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالا خوبه امضامم معمولیه:دی

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۵ ب.ظ

عده‌ای از دوستانم لطف داشتن و ازم خواستن که راهی بهشون پیشنهاد بدم که بتونن کتابم رو با امضا تهیه کنند. طبق توافقی که با همدیگه کردیم قرار شد به جای اینکه کتاب رو مستقیم از سایت فروشگاه نشر بخرن، من به تعداد، کتاب سفارش بدم و بعد از اون کتاب رو امضا بزنم و به آدرس دوستام بفرستم. سری قبل فقط چند تا کتاب بیشتر از درخواست دوستانم سفارش دادم که اگر بعدا کسی تقاضا کرد کتاب موجود باشه و براشون بفرستم. ولی دوستان لطف زیادی داشتن و دوستان دیگری هم کتاب رو ازم خریدن و تمام شد و عده‌ای هم بودند که درخواست کردند و کتابی نبود. و یکی دو نفر از بچه‌ها هم گله کردند که چرا فقط در اینستاگرام و تلگرام اطلاع‌رسانی کردم و وبلاگیا رو جا انداختم.

قرار شد دوباره سفارش بدم برای اون عزیزانی که از خرید سری قبل جا موندن. امروز کتابا رسیدن. عزیزانی که تمایل دارن کتاب رو با امضا داشته باشن، لطفا بهم پیام بدن و اگر کسی قبلا شماره کارتم رو گرفته لطفا قبل از اینکه مبلغی واریز کنه حتما از من موجودی بگیره و بعد واریز کنه.

بهرحال این کتاب، کتاب اول من هست و طبیعتا نقص‌هایی داره پس از اینکه اینقدر به من و لیان‌دُخت لطف دارین ممنونم.

برداشت اول

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

برخورد اول با آدم‌های جدید ناخواسته باعث قضاوت می‌شود. وقتی با کسی حتی در حد هم‌سفربودن در یک تاکسی برای مدت کوتاهی برخورد داریم ناخواسته ذهنیتی نسبت به او شکل می‌گیرد. چه رسد به برخوردهای بیشتر و مکالمه‌های طولانی.
بارها پیش آمده که در این برخوردهای نخست، از کسی خوشمان نیامده. یا بالعکس فکر کرده‌ایم که فلانی چه آدم خفن و باشخصیتی‌ست؛ و گذشت زمان این برداشت‌ها را به طور صد در صد تغییر داده است. خود ِ من بهترین دوستانم را از دل همین قضاوت‌های وارونه پیدا کرده‌ام.
دوستانی که در برخوردهای اول حس خوبی از همدیگر نگرفته‌ایم و از هم بدمان آمده و حالا تبدیل به بهترین رفقای همدیگر شده‌ایم.
نمی‌دانم اگر این برخوردهای اول به برخوردهای بعدی کشیده نمی‌شد. یا اگر روی برداشت اولیۀ خودمان پافشاری می‌کردیم و به همدیگر فرصت آشنایی بیشتر نمی‌دادیم الان هر کداممان کجای این روابط ایستاده بودیم. گاهی اوقات بد نیست به آدم‌ها فرصت بدهیم.

هر چند خیلی اوقات هم حس اولیۀ ما درست از آب در می‌آید و قطعا برای همۀ ما پیش آمده که در برخورد اول به کسی حس خوبی نداشته‌ایم و به مرور فهمیده‌ایم این حس بد بی‌خود و بی‌جهت نبوده است. یا بالعکس، بدون اینکه فلانی را بشناسیم از او حس خوبی دریافت کرده‌ایم و وقتی او را بیشتر شناخته‌ایم، فهمیده‌ایم که چه انسان خوبی‌ست.
اما به نظرم بد نیست به هر آدمی فارغ از اینکه چقدر به حس اولیۀ خود، مطمئن هستیم، فرصت شناخت بدهیم. اگر این فرصت‌ها نباشد من همیشه در نظر دیگران یک آدم مغرور و خودخواه هستم که با هیچکسی میل سخنش نیست، اینطور نیست؟ ‌

آدم‌های عکس‌باز

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۴۴ ب.ظ

تا‌به‌حال به تاثیر عکس‌ها بر کیفیت حالتان دقت کرده‌اید؟ البته که لزومی ندارد همۀ آدم‌ها مثل من، عکس‌باز باشند. اما اگر چنین روحیه‌ای دارید حتما مرور عکس‌ها یکی از عادت‌های همیشگی شماست.
از روزی که تصمیم گرفتم عکس‌ها را از لابلای صفحات آلبوم عکس و فولدرهای تودرتوی لپ‌تاپم بیرون بکشم و به صورت گزینشی روی دیوارهای خانه بچسبانم حال بهتری دارم. حالا آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام در طول روز مدام در چشم‌هایم زل می‌زنند و با آن لبخندهایشان یادآوری می‌کنند که دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کردم سیاه نیست.
البته که برای حفظ حریم خصوصی اشخاص، عکس بعضی‌ها را نمی‌توانم مدام جلوی چشمم داشته باشم. اما همان‌های دیگر هم تاثیر مثبتی که باید داشته باشند، دارند.
حالا دقیقا کنار کتابخانۀ توی سالن، توی اتاق و روی دیوار کنار میز تحریرم عکس افرادی‌ست که دوستشان دارم.
از دیوار مجاور میز تحریرم اگر بخواهم بگویم قصۀ دیگری دارد. دیواری که روایت دوستی‌هاست. البته که هنوز در حال بروزرسانی‌ست. چند عکس در انتظار چاپ‎‌شدن هستند. اما با نگاهی به آن دیوار می‌توان ردّ روابط دوستانه‌ام را گرفت. گاهی که برای نوشتن مطلبی به تمرکز نیاز دارم سرم را می‌چرخانم و به لبخندهای توی عکس‌ها که خیره می‌شوم دلم گرم می‌شود.
قبلا گفته بودم؟ من اگر می‌توانستم قانونی را مصوب کنم، حتما صفحه‌ای به شناسنامه‌ها اضافه می‌کردم که اسم و مشخصات رفقای آدم را هم به آن اضافه کنند.

فرمول زندگی!

چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۲ ق.ظ

این پست و بخصوص کامنت خودم که برای این پست نوشتم، منو یاد موضوعی انداخت. حدودا 3 سال پیش، دوستی بهم گفت که داره به جدا شدن از خانواده و زندگی مستقل مجردی فکر می‌کنه و چون من این تجربه رو دارم ازم خواست که راهنماییش کنم که چیکار کنه. هیچ اطلاعی از زندگی خانوادگی اون شخص نداشتم. اینکه روحیات اعضای خانواده‌ش بخصوص پدر و مادرش چطوره. حتی شناخت کافی از خودش هم نداشتم. من تونسته بودم با سماجت و گفتگو پدرم رو راضی کنم. اما نمی‌دونستم پدر و مادر اون چنین روحیه‌ای دارن یا نه؟ یا شاید اصلا نیازی به اون‌همه اصرار نبود و به راحتی می‌تونست رضایت خانواده‌ش رو بگیره. من برای این استقلال با چالش مالی مواجه بودم ولی نمی‌دونستم اون هم این چالش رو تجربه خواهد کرد یا از نظر مالی تأمینه. نمی‌دونستم در مقابل مواجه‌شدن با مشکلات تا چه حد می‌تونه قوی برخورد کنه و هزاران سوال بی‌جواب دیگه. در نهایت فقط یک سری نکات کلی بهش گفتم و ازش خواستم در کنار تمام تجربه‌هایی که کسب می‌کنه و تصمیمات بزرگی که از این به بعد خواهد گرفت، سعی کنه خانواده‌ش رو از خودش جدا نکنه. فکر نکنه چون قراره جدا زندگی کنه دیگه از خانواده جداست. سعی کردم بهش بفهمونم فرمولی که من برای این مرحله از زندگیم اجرا کردم لزوماً برای اون کاربردی نخواهد بود. من طبق شرایط و موقعیت خودم تصمیم‌گیری می‌کردم و قرار نیست اون انتخاب‌ها و تصمیم‌ها برای افراد دیگه‌ای که شخصیت‌ و شرایط دیگه‌ای دارن هم نتیجه یکسانی بده.

و بعدها این موضوع تلنگری برای خودم شد. این که حواسم باشه اگر قراره برای خودم الگوسازی کنم تمام شرایط رو بسنجم. خیلی کم پیش میاد همه شرایط از فیلتر یکسان‌سازی رد بشن و جواب مثبت باشه. حداقلش اینه که حتی اگر امکانات و موقعیت و شرایط هم یکسان باشه خود ما انسان‌ها، منحصر به‌فرد هستیم. پس چطور می‌تونیم طبق یه نسخۀ واحد پیش بریم؟ البته این قضیه حداقل از نظر من در بحث دین و قرآن فرق می‌کنه و استدلال خودم رو دارم. بحث الانم در مورد جزییات زندگی شخصی افراد هست.

بارها در فضای مجازی مطالبی رو دیدم با این مضمون که چند کاری که قبل از مرگ باید انجام دهید. وقتی به اون لیست نگاه می‌کردم بیشتر شبیه به این بود که یک نفر آرزوهای دست‌یافتنی و دست‌نیافتنی خودش رو ردیف کرده و پشت سر هم نوشته و منتشر کرده. وگرنه چرا باید گزینۀ «به اسکی بروید» باید جزو چند کاری باشه که من ِ نوعی حتما و قطعا قبل مرگ انجام بدم؟ که اگر انجام ندادم ناکام و شکست‌خورده به نظر بیام؟ به نظرم هر کس باید فرمول زندگی خودش رو طبق داده‌هایی که توی زندگیش هست به دست بیاره و طبق همون پیش بره. قرار نیست مثل بقیه زندگی کنیم، فقط چون اونا از اون راه رفتن و موفق شدن. در این صورت اگر ما از اون راه رفتیم و موفق نشدیم احساس سرخوردگی و ناکافی‌بودن می‌کنیم.

 

چرا؟

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ

یکی از دوستان بهم یادآوری کرد که چندوقت پیش ازم قول گرفته بود یه پست بنویسم در مورد اینکه چرا تصمیم گرفتم خبرنگار بشم و چی شد که خبرنگار شدم؟

 

چرا تصمیم گرفتم خبرنگار بشم؟

من معتقدم که آدم همیشه باید نشونه‌ها رو دنبال کنه، مثل یه پازل کنار هم بچینه و معماهای زندگیشو یکی‌یکی حل کنه. من هم با توجه به روحیات و علایقی که داشتم. می‌دونستم از خبرنگاری خوشم میاد. البته نه به اندازۀ نوشتن. اوایل دهۀ هشتاد یه سریال طنز پخش می‌شد به نام «بدون شرح» که یه دفتر هفته‌نامه داشتن به اسم «شهر قشنگ». نگم چقدر عشق می‌کردم با فضای کارشون و چقدر توی رویاهای خودم، توی عالم بچگی خودم رو می‌دیدم که بزرگ شدم و دارم توی محیط مشابهی کار می‌کنم البته با این تفاوت که کشتی هفته‌نامۀ ما به گل ننشسته بود :دی

طبیعتا بعضی از این احساسات زودگذر هستند و بعد از مدتی که از پخش اون سریال بگذره اون احساس هم فروکش می‌کنه. اما برای من اینطور نبود و هر چی بزرگ‌تر می‌شدم اون کشش و علاقه هنوز هم در من وجود داشت. و البته رویای نویسندگی همچنان با اختلاف در صدر جدول رویاهای من بود. لازم به ذکره که رویاهای من فقط این دو تا نبودن اما خب اینجا چون فقط در مورد خبرنگاری سوال شده من هم فقط در این مورد پاسخ می‌دم.

اصولا آدم ماجراجو و کنجکاوی هستم. به حدّی که وقتی می‌خواستم یه سفر تنهایی برم داداشم توصیه می‌کرد مراقب باشم و دنبال ماجراجویی نباشم. حس کمک‌کردن و گره از کار کسی باز کردن هم همیشه توی وجودم بوده و هست. شما همۀ اینا رو بذار کنار بقیه ویژگی‌هایی که یه خبرنگار باید داشته باشه که همه رو به نسبت کم یا زیاد داشتم. اما... من به شدت از تهیه اخبار و گزارش سیاسی متنفرم. دوست داشتم بیشتر در حوزه فرهنگ و هنر و حوزه اجتماعی کار کنم، اونقدر که این حوزه، تبدیل به حوزه تخصصی من بشه و اگر مجبور شدم بین این دو یکی رو انتخاب کنم قطعا انتخاب من حوزه اجتماعی خواهد بود. اما متاسفانه توی ایران کمتر پیش میاد رسانه‌ای خبرنگار تخصصی برای حوزه‌های مختلف داشته باشه. اکثر رسانه‌ها با یک یا دو یا سه خبرنگار برای تمام حوزه‌ها دارن کار رو پیش می‌برن و این اصلا حرفه‌ای نیست. بارها پیش اومده دیدم در طول یک سال خبرهای سیاسی‌ای که کار کردم خیلی بیشتر از خبرهای اجتماعی بوده. و این اجبار و تحمیل قادره حرفه موردعلاقه آدم رو تبدیل کنه به یه عذاب کش‌دار. نکته دوم علاقه من به مصاحبه و گزارش‌نویسی هست تا خبر. مگر اینکه خیلی خبر جذابی باشه. یعنی باز هم اگر فضای رسانه‌ای ایران حرفه‌ای بود. قطعا انتخابم یک ژورنالیست گزارش‌نویس بود تا خبرنویس. اما چاره چیه که الان خبرنگاری مثل سالاد می‌مونه نمی‌شه سالاد رو فقط بخاطر اون گوجه و خیار و سس خوشمزه‌ش بخوری. یهو می‌بینی پیاز هم می‌ره زیر دندونت!!! (مثال رو حال کردین؟ :دی)

اما، در کنار همه این‌ها وقتی یه گزارش می‌نویسی یا یه مصاحبه می‌گیری و باعث می‌شی کسی دیده بشه یا مشکلی ازش حل بشه اونوقت اگر خستگی‌ای هم داشته باشی از تنت در میاد.

 

 

چطوری خبرنگار شدم؟

مدرک دانشگاهم، مهندسی کامپیوتر بود و بی‌ربط به حرفه خبرنگاری. یکی از دوستای وبلاگی من که اتفاقا هم‌استانی هم بودیم فعالیت رسانه‌ای داشت و وقتی از علاقه من به این حوزه خبردار شد پیشنهاد داد که باهاش همکاری کنم. برای من که از الفبای این‌کار هیچی نمی‌دونستم این پیشنهاد خیلی عالی بود. مدتی دورکاری کارم رو شروع کردم با سایت محلی شهرستانشون. و بعد سایت استانی همون آقا. در کنارش هم اون آقا بهم آموزش می‌داد و هم دوره‌های آموزشی که مرکز استان و توی شهر خودمون برگزار می‌شد رو هم شرکت می‌کردم. کم‌کم شرکت توی دوره‌ها بیشتر شدن و هیچ‌وقت با خودم نگفتم توی فلان دوره قراره مطالب تکراری بشنوم پس شرکت نکنم، تقریبا هر جا می‌شنیدم قراره دوره‌ای برگزار بشه شرکت می‌کردم و معتقد بودم از دل این دوره حتی اگر فقط یک جمله جدید یاد بگیرم هم بُرد کردم. همین مرور کردن‌ها خیلی بهم کمک می‌کرد. بعد از دوره‌ای که توی باشگاه خبرنگاران جوان شرکت کردم چون جزو کسایی بودم که بالاترین نمره رو هم در آزمون کتبی و هم در گزارش تصویری گرفته بودم استادم ازم خواستم همکاریمو ادامه بدم یه مدت هم ادامه دادم و بعد بنا به مسائلی تصمیم گرفتم قید همکاری با باشگاه رو بزنم که اینجا جاش نیست بگم.

و بعدتر هم که این روند خبرنگاری با رسانه‌های دیگه ادامه داشت و متوقف نشد. البته اینم بگم سال 96 من دوباره وارد دانشگاه شدم و در مقطع کاردانی به کارشناسی دوباره یه مدرک کارشناسی گرفتم. ترجیحم کارشناسی خبرنگاری بود که چون استان ما نداشت رشته روابط‌عمومی گرایش امور رسانه رو انتخاب کردم که با یه تیر دو نشون زده باشم. چون هم به دروس روابط‌عمومی هم به دروس مربوط به خبرنگاری پرداخته شد.

 

امیدوارم با این توضیحات اون چیزی که مد نظر اون دوست عزیز بوده رو پاسخ داده باشم و پوزش می‌طلبم که قولم رو فراموش کرده بودم و با تاخیر این پست نوشته شد.

بلکه به خودش بیاید

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد با زندگی‌اش چه می‌کند. گاهی اوقات آدم حالیش نیست که دارد لحظه را هدر می‌دهد، عمر و جوانی را هدر می‌دهد، نعمت زندگی را هدر می‌دهد... گاهی حواسش هست اما لج کرده، با تقدیر، با اطرافیان، شاید هم با خودش یا خدا. اما در هر حالت وقتی زندگی‌اش را هدر می‌دهد ناخواسته باعث عذاب دیگران هم می‌شود. کسی را می‌رنجاند، به زندگی کسی آسیب می‌زند، موقعیتی را از کسی سلب می‌کند و حق‌الناسی به جان می‌خرد.

دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد حق‌الناس به جان می‌خرد. نه که بخواهم لباس دانای کل به تن کنم. که به اندازۀ موهای سرم در زندگی‌ام راه اشتباه رفته‌ام و تصمیم اشتباه گرفته‌ام. اما حالا که این راه پایانش مشخص است. حالا که دارم این سیاهی ِ ته ِ جاده را می‌بینم چرا از ترس سرزنش‌شدن سکوت کنم؟

دوست دارم سیلی بزنم تا به خودش بیاید. دور و اطرافش را ببیند. اصلا خودش را ببیند که سرگردان است. خودش را ببیند که پژمرده شده. بگویم که چند روز پیش بغضم گرفته بود و به زور خودم را کنترل کردم و جلوی گریه‌ام را گرفتم. نه به خاطر خودم که بخاطر خودش و زندگی‌ای که می‌توانست بهتر پیش ببردش.

چه صبری دارد خدا، می‌بیند داریم راه را اشتباه می‌رویم و هر چه نشانه می‌فرستد نادیده می‌گیریم. باز هم صبر می‌کند تا یک جایی سرمان به سنگ بخورد و به سویش برگردیم و با روی باز ما را بپذیرد.

من اما بنده‌ام، صبر خدا را ندارم. می‌بینم دارد اشتباه می‌رود، بیم دارم سرش که به سنگ خورد فرصت جبران خیلی از چیزها نمانده باشد. خیلی چیزها را از دست داده باشد. دوست دارم سرش داد بکشم، بلکه به خودش بیاید.