موقت
سلام
متشکرم که پیگیر ادامهی پستهای "دارم جهان را دور میریزم" هستید، ممنونم که میخونید و پوزش میخوام که فاصله میافته. سعی میکنم امروز بنویسم.
هزار روضه بخوانم و جان دهم هر بار...
دارم جهان را دور میریزم(5)
دارم جهان را دور میریزم(4)
دارم جهان را دور میریزم(3)
اگر شباهنگ بودم...
سلام
چهارشنبه ساعت 4 صبح، چهار بار نتیجه رو چک کردم و چهار بار مطمئن شدم که آزمون دکترا رو قبول نشدم. اون لحظه اگر وضعیت روحی و امید به زندگیمو میبردم روی نمودار قطعا سیر نزولی داشت و در آخر به صفر و شاید هم به زیر صفر میرسید، سعی کردم یک بار فضای دانشگاههایی که انتخاب کرده بودم رو توی ذهنم مسجم کنم و خودمو ببینم که دارم توی گوشیم برای وبلاگم کلید واژه یادداشت میکنم که بعدا بیام براتون بنویسم استاد شماره 1 و 2 و... چی گفتن و چیکار کردن و حتی شاید فایل ضبط شدهی صدای یکی از اساتید رو هم براتون بارگذاری میکردم توی وبلاگ و بهتون میگفتم ثانیهی 44 به بعد رو گوش کنید و شما میشنیدین که استادم بهم میگه چقدر باهوشی شما! ولی خب نه دکترا قبول شدم، نه به هیچکدوم از این دانشگاههایی که تو ذهنم تصور کردم رفتم و نه کلید واژهای اونجا نوشتم و نه فایلی ضبط کردم! فلذا راهی جز کنار اومدن با واقعیت نبود وگرنه اگر به همین فرمون جلو میرفتم حتی از مراد هم دست میکشیدم و مگر میشه همچین چیزی؟ نه نمیشه، پس چهارمین قطرهی اشکی که به وجود اومده بود رو هم مهار کردم و به سال دیگه و کنکور دکترای بعد فکر کردم.
+ جای شباهنگ نوشتن و جای هر کسی دیگه نوشتن سخته، دیروز که ایدهی دیگهای توی ذهنم بود حتی میدونستم که با کدوم جملهبندی بنویسمش. ولی خب الان که خواستم بنویسم دیدم جای یکی دیگه نوشتن از آنچه فکر میکنیم سختتر است :دی
+ از 100 واژه بیشتر شد ولی خب چون ما بچههای رادیو توی مسابقه شرکت داده نمیشیم این قانونشکنی اشکالی نداره و حق کسی ضایع نمیشه :))
+ برای چالش رادیوبلاگیها
450 درجهی فارنهایت
از اونجایی که من همهچی رو یادم میره به جز بعضی چیزا که اونا هم از صدقه سر دفتر خاطراتم همش یادم میمونن :دی، تصمیم گرفتم قبل از انتشار قسمت بعد "دارم جهان را دور میریزم"، چالشی که دعوت شدم رو انجام بدم که هم از نمکش کم نشه و هم اینکه به دعوت دوستان لبیک گفته باشم.
به دعوت دو عزیز که هر دو خیلی برای من قابل احترام هستن و قبولشون دارم، یعنی فیشنگار و آقای صفایینژاد به این چالش دعوت شدم و چه چالشی بهتر از چالشی که در مورد کتاب باشه. (البته شروع این چالش از وبلاگ تِـد هست)
طبیعتاً کتابهای مختلفی بودن که هر چند تأثیری کوچیک داشتن، ولی بالاخره موثر بودن. همیشه وقتی این سوال رو کسی ازم میپرسه در وهلهی اول اسم یه کتاب به ذهنم میاد شاید چون تأثیری که ازش گرفتم از بقیه کتابها بیشتر و پررنگتر بوده. اما مطمئنا کتابهای دیگه هم تاثیرات کوچک و بزرگی داشتند ولی خب جواب کامل و کافی برای این چالش، نیازمند سر زدن من به اسم تمام کتابهایی بود که تا حالا خوندم که دوباره یادم بیاد کدوم کتاب چه تاثیری روی من داشته و الان فرصتش رو ندارم.
کتاب "استاد عشق" کتابیه که خیلی روی من تاثیر گذاشت، کتابی که ایرج حسابی از زندگینامه ی پدرش، دکتر حسابی نوشته و چقدر آدم میتونه به خودش و زندگیش امیدوار بشه و چقدر میتونه روی تحمل سختی ها تاثیر داشته باشه.
اینجا (تو شهر من) گاهی پیش میاد وقتی به کسی مصیبتی میرسه بهش میگن "به اونایی که مثل خودت هستن نگاه کن"، مثلا اگه طرف پدرش فوت شده، به زندگی تمام کسایی که اطرافش هستن و پدرشون رو از دست دادن توجه کنه، میبینه که همهی اونا بعد از یه دوره عزاداری به زندگی عادیشون برگشتن و گرچه تا ابد دلتنگ پدر هستن اما دارن زندگی خودشونو میکنن. این جمله رو به کسایی میگن که یه عزیزی رو از دست میدن و فکر میکنن دیگه نمیتونن زندگی کنن.
این کتاب دقیقا با من همین کار رو کرد. وقتی می دیدم دکتر حسابی قبل از اینکه دکتر حسابی بشه کی بوده و چه شرایطی داشته از خودم خجالت میکشیدم که سختیهام (البته تا قبل از فوت مادر) نصف سختی های اونم نبود و در واقع میشد گفت اصلا سختیای توی زندگیم نبود در مقایسه با اون. البته اینو قبول دارم که نمیشه گرفتاریهای زندگی چند آدم متفاوت رو با هم مقایسه کرد و گفت کی بیشتر سختی کشیده چون هم شرایط زندگی متفاوته و هم اون آدمها و ظرفیتشون با همدیگه متفاوت هستن، اما این کتاب بهم فهموند باید تحملم بالاتر از این بره و نباید ناامید بشم و دست از تلاش بردارم.
کتاب "شما که غریبه نیستید" از هوشنگ مرادی کرمانی هم تقریبا همین حس رو به آدم منتقل میکنه.
دعوت میکنم از دو دوست عزیزی که کامنتهای اول و دوم این پست رو ثبت میکنن (در صورتی که این چالش رو انجام نداده باشن) اگر انجام دادن خودشون دو نفر رو دعوت کنن.
دارم جهان را دور می ریزم (2)
اتفاقات شیرینی که مدیون وبلاگنویسی هستند!
تصمیم داشتم این پست ادامهی پست قبل باشه، اما یادم اومد که دو تا پست توی صف دارم که گرچه زمانشون گذشته و دیگه تازگی ندارن (توی خبرنگاری بهش میگن خبر سوخته، اما از بس خوب و شیرین هستن هیچوقت برای من تبدیل نمیشن به اتفاق سوخته)، دوست دارم بنویسمشون که به یادگار بمونن، چون این اتفاقات قشنگ رو مدیون وبلاگ و وبلاگنویسی هستم و انصاف نیست توی وبلاگم در موردشون ننویسم.
آره، فکر کنم حدسشو زده باشین... این پست حاوی دیدارهای وبلاگیه، مواظب باشین دلتون نخواد :))
جمعه، 12 مرداد 1397 - مشهد - داخلی - حرم امام رضا (ع)
با تأخیر رسیدم (الان بعضیا میگن طبق معمول :دی) گفته بود همونجای پارسال همدیگه رو ببینیم، به همین دلیل با اینکه چشمم خورد بهش ولی هم بخاطر فاصلهای که از هم داشتیم و چشای ضعیف من نمیتونست دقیق چهرهشو تشخیص بده و همین که دقیقا جای پارسال منتظرش بودم نشناختمش و رفتم جلوی ورودی رواق منتظر وایسادم و وقتی دیدم هیچ خانومی که بتونه محبوبه شب باشه اونجا نیست گوشیو در آوردم بهش زنگ بزنم که چشممون افتاد به همدیگه و با ذوق رفتیم سمت همدیگه. (دقیقا همون خانمی بود که اول دیده بودمش) با هم رفتیم پایین و صحبتامون از همون اول شروع شد البته بخاطر روحیهی کنجکاوش همون اول ازم آمار یک سری اتفاقات رو گرفت و منم که پرررر حرف با جزییات کامل براش توضیح دادم بلکه خسته بشه و بگه جون خودت تمومش کن، اما مگه خسته میشد؟ دیدین محبوبه هر وقت از من حرف میزنه به این موضوع اشاره میکنه که من موقع حرف زدن دستمو میکشم زیر چشمم؟ خب من هیچوقت به این موضوع دقت نکرده بودم همونطور که محبوبه به این دقت نکرده بود که وقتی داره به حرفای یکی گوش میکنه چقدر چشماش حالت چشمای یه دختر بچهی شیطون رو به خودش میگیره :دی
خیلی صحبت کردیم و بعد با هم از رواق خارج شدیم، میخواستم براش کتاب بخرم ولی چون نمیدونستم چه سبکی رو دوست داره و نمیدونستم چه کتابایی رو خونده تصمیم گرفتم بیخیال سورپرایز کردن بشم و با خودش برم سمت کتابفروشی... که خدا رو شکر موقعی که از تصمیمم مطلع شد تعارف نکرد وگرنه با چهرهی خشن من روبرو میشد... برخلاف انتظارم برای انتخاب کتاب هیچ کمکی بهم نکرد و من با اضطراب زیاد کتابی رو براش خریدم که خودم نخوندمش و بخاطر توضیحاتی که روی جلد کتاب نوشته بود تصمیم گرفتم اونو بهش هدیه کنم، در عرض چند روز این دومین بار بود که این کتاب رو میخریدم و وقتی که دفعهی آخر رفتیم حرم و بعدش بابا خواست یه سر به کتابفروشی بزنه فروشنده ازم پرسید: این کتاب چیز خاصی داره که دو بار خریدینش؟ گفتم: بخاطر توضیحی که روی جلدش نوشته دوستش دارم، همیشه دخترای قوی رو دوست داشتم. هر چند هر دو هدیه هستن ولی خب خودمم میخونمش. البته بدمم نمیومد بهش بگم به همکارتون بگید اسم کتاب رو درست بگه، "کلاله" آخه؟ طبق سرچی که توی اینترنت داشتم اسمش قبلا "منم ملاله" بوده حالا اینکه کِی و چرا این اسم به "من ملاله هستم" تغییر داده شده الله اعلم. خلاصه که امیدوارم محبوبهی محبوب ِ ما ازش خوشش بیاد :)، یادم نمیره دفترچمو بهم ندادی :( اصن خوب شد نامتو یادم رفت بهت بدم :)) - شرح این دیدار در وبلاگ محبوب :دی
چهارشنبه - 24 مرداد 1397 - بوشهر - خارجی - ساحل
چند روزی میشد که اومده بود بوشهر خونهی خواهرش، اصلا اومدنمون به بوشهر با همدیگه بود، یعنی شنبه صبح با هم هماهنگ کردیم و من و اون و خواهرش رفتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بوشهر. ولی یا من گرفتار بودم و سرکار یا اون برنامه داشت و نشد همدیگه رو ببینیم تا اینکه چهارشنبه عصر بالاخره طلسم شکسته شد و با هم قرار گذاشتیم که فکر کنم نیازی به گفتن نیست که بازم من بعد از اون رسیدم :دی البته تقصیر راننده اسنپ بود که دیر اومد، کمی با هم قدم زدیم و عکس گرفتیم و حرف زدیم تا اینکه بالاخره دوست منم اومد و بعد سه نفری رفتیم طرف کافه. چون دوست من و فرشته اولین بار بود که همدیگه رو میدیدن خیلی استرس داشتم که نتونن با هم ارتباط برقرار کنن و فضا به سمت و سوی سکوت و تعارفات و حرفای رسمی بره و جو سنگین بشه. اما خب خدا رو شکر خیلی زود یخ نداشتهشون آب شد و هر سه مشغول صحبت شدیم. هر چند آخرش یادم رفت به صاحب کافه بگم جای این آهنگا توی کافه نیست :/
این هفته قرار بود یه وبلاگنویس دیگه رو هم ببینم که نشد و نتونست بیاد و چون هنوز نیومده و ندیدمش لذا از فاش کردن نامش میپرهیزم که بعد اگر اومد بنویسم :دی
پیوست: پستهای سریالی "دارم جهان را دور میریزم"، رمزدار میشن. اگر رمز میخواین با ذکر آدرس وبلاگتون (و اگر وبلاگ ندارین با معرفی خودتون) کامنت بذارید که رمز رو بفرستم براتون.